بریدههای کتاب منگی ستاره 1402/6/10 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 45 آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش میاد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد می تونی رو ساحل بچری و بالا و پایین بپری، با این کار فراریشون نمی دی که هیچ، خوششون هم میاد. اگه چیزی نداری سر قلابت بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافیه یک نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه قلاب حتما می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی. بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضین. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی به رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن. 0 14 ستاره 1402/5/31 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 83 همیشه، یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سرهم میان و میرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شده ایم. 0 19 ستاره 1402/6/13 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 9 آدم دست آخر عادت می کنه. آدم به همه چی عادت می کنه. 0 18 پارسا 1404/2/26 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 29 میدانی، انگار تمامی نداشت. زمان نمیگذشت…حیوانها همه دعوا میکردند…همه جا را گند زده بودیم…به خودم میگفتم این بار دیگر دوام نمیآورم. فریاد میزدم یک تیر هم توی سر من خالی کنید…راه افتادیم. هرچه بیشتر جلو میرفتیم، کمتر میدانستیم کجا میرویم و کی هستیم. گاهی یک نفر را که از خستگی میافتاد و پوزهاش به قیر میمالید، در راه از دست میدادیم. اما برای برداشتنش توقف نمیکردیم. حتی بر هم نمیگشتیم. ممکن بود قدرت کمی را هم که برایمان مانده بود از دست بدهیم. 0 3 زهرا؛ 1402/11/26 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 83 همیشه یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم، ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره، داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سر هم میان ومیرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم. 0 13 ستاره 1402/6/13 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 17 اینجا با قدم های کوچیک، مرحله به مرحله، وارد یه ابدیت می شی ولی انگار همین دیشب این کار رو شروع کردی. 0 17 Noelle 1403/7/26 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 24 بهش جواب می دم: "این بنزین هواپیماست، رفیق، شکی توش نیست. نمیخوام بدجنسی کنم، ولی بهت اطمینان می دم هیچی از اون بوی گل مینایی که میگی حس نمیکنم. باور کن دوست داشتم اون باشه." -با این همه، من حتم دارم. زمین مرطوب بهار، صبح زود. -خیالاتی شده ای. 0 1 پارسا 1404/2/28 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 98 هوای بد یک شب قطبی را تصور کنید. روزهای آفتابی ما به آن شباهت دارد. 0 4 Reyhane 1404/1/27 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 109 تا از دست یه خواب بد خلاص میشی، باید فکر کنی دوباره برمیگردی توش. 0 37
بریدههای کتاب منگی ستاره 1402/6/10 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 45 آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش میاد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد می تونی رو ساحل بچری و بالا و پایین بپری، با این کار فراریشون نمی دی که هیچ، خوششون هم میاد. اگه چیزی نداری سر قلابت بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافیه یک نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه قلاب حتما می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی. بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضین. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی به رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن. 0 14 ستاره 1402/5/31 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 83 همیشه، یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سرهم میان و میرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شده ایم. 0 19 ستاره 1402/6/13 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 9 آدم دست آخر عادت می کنه. آدم به همه چی عادت می کنه. 0 18 پارسا 1404/2/26 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 29 میدانی، انگار تمامی نداشت. زمان نمیگذشت…حیوانها همه دعوا میکردند…همه جا را گند زده بودیم…به خودم میگفتم این بار دیگر دوام نمیآورم. فریاد میزدم یک تیر هم توی سر من خالی کنید…راه افتادیم. هرچه بیشتر جلو میرفتیم، کمتر میدانستیم کجا میرویم و کی هستیم. گاهی یک نفر را که از خستگی میافتاد و پوزهاش به قیر میمالید، در راه از دست میدادیم. اما برای برداشتنش توقف نمیکردیم. حتی بر هم نمیگشتیم. ممکن بود قدرت کمی را هم که برایمان مانده بود از دست بدهیم. 0 3 زهرا؛ 1402/11/26 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 83 همیشه یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم، ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره، داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سر هم میان ومیرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم. 0 13 ستاره 1402/6/13 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 17 اینجا با قدم های کوچیک، مرحله به مرحله، وارد یه ابدیت می شی ولی انگار همین دیشب این کار رو شروع کردی. 0 17 Noelle 1403/7/26 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 24 بهش جواب می دم: "این بنزین هواپیماست، رفیق، شکی توش نیست. نمیخوام بدجنسی کنم، ولی بهت اطمینان می دم هیچی از اون بوی گل مینایی که میگی حس نمیکنم. باور کن دوست داشتم اون باشه." -با این همه، من حتم دارم. زمین مرطوب بهار، صبح زود. -خیالاتی شده ای. 0 1 پارسا 1404/2/28 سرگیجه ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 98 هوای بد یک شب قطبی را تصور کنید. روزهای آفتابی ما به آن شباهت دارد. 0 4 Reyhane 1404/1/27 منگی ژوئل اگلوف 3.8 31 صفحۀ 109 تا از دست یه خواب بد خلاص میشی، باید فکر کنی دوباره برمیگردی توش. 0 37