بریدههای کتاب کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی محمدرضا شمس اشکذری 1404/3/3 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 436 به خاک ایران که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. سجده کردم و زمین را بوسیدم. بلند شدم اشک ریختم. نمیدانستم چه کنم، کدام طرف بروم، با که حرف بزنم، چه بگویم. احساس عجیبی داشتم. انگار کپسول گازی داشت توی بدنم منفجر میشد. بیاختیار گریه میکردم. هر طرف میرفتم، مرد و زنی را عکس به دست میدیدم که دنبال گمشدههایشان بودند. مدام میپرسیدند: «شما صاحب این عکس را ندیدهاید؟» 0 0 محمدرضا شمس اشکذری 1404/3/4 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 445 در را که باز کردم، پشت میز رو به رو حاجآقایی نشسته بود و دو نفر مقابلش، پشت به من، روی مبل نشسته بودند. از پشت سرشان معلوم بود یکی از آن دو نفر مسنتر است و یکی سن و سالش کمتر. حاجآقا برهانی تا مرا دید، حال و احوال کرد. از پشت میز بلند شد و آمد بغلم کرد و روبوسی کردیم. پرسید: «این دو آقا را میشناسی؟» تا جلو رفتم ببینم چه کسانی هستند، آنها هم سر چرخاندند. دیدم یکیشان امیر، برادرم است. ... ناخودآگاه جلوتر رفتم و برادرم را بغل کردم. حاجآقا به آنها گفته بود وقتی وارد شدم، واکنشی نشان ندهند که ببیند میتوانم آنها را بشناسم یا نه. بعد گفت: «این یکی چه؟» گفتم: «شاید یکی از اقواممان باشد.» وقتی گفت: «پسرت است»، هیجان زده شدم. باورم نمیشد سامان را میبینم. سامان پنج سال داشت که رفته بودم مأموریت. ده سال گذشته بود و پانزده ساله شده بود. 0 3 محمدرضا شمس اشکذری 1404/2/25 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 192 بعد [خلبان علی بصیرت] نامهی خانمش را نشان داد که از صلیب سرخ به دستش رسیده بود. نامه را که خواندم، تحتتاثیر قرار گرفتم. خانمش نوشته بود: «علیجان، از اینکه برای وطنمان رفتی و جنگیدی و اسیر شدی، به تو افتخار میکنم. سعی کن در اسارت طوری زندگی کنی که این عزت و افتخار باقی بماند و خدشهدار نشود.» 0 6 محمدرضا شمس اشکذری 1404/3/5 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 631 0 4 محمدرضا شمس اشکذری 1404/2/25 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 216 ... علی [بصیرت] نشست و از خاطراتش گفت. از موقعی گفت که من [اکبر صیاد بورانی] در پایگاه مهرآباد برای خلبانی کابین یک آموزش میدیدم و خودش برای خلبانی کابین دو. آن موقع کمی تپل بود. یک روز که تیمسار خاتمی، فرمانده وقت نیروی هوایی، از گردان آموزشی بازدید میکرد، دید علی وزنش زیاد است، به او گفت: «بعداً بیا با تو کار دارم.» علی رفت. خاتمی او را سوار هلیکوپتر کرد و برد در کوههای اطراف طالقان، جیبهایش را خالی کرد و جایی پیادهاش کرد که تا دو روز به آبادیای دسترسی نداشته باشد. گفت که باید خودت را لاغر کنی. دو روز طول کشید تا علی خودش را رساند کنار جاده. یکی هم کمکش کرد تا رسید تهران. سر این موضوع کلی با هم خندیدیم. 2 5
بریدههای کتاب کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی محمدرضا شمس اشکذری 1404/3/3 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 436 به خاک ایران که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. سجده کردم و زمین را بوسیدم. بلند شدم اشک ریختم. نمیدانستم چه کنم، کدام طرف بروم، با که حرف بزنم، چه بگویم. احساس عجیبی داشتم. انگار کپسول گازی داشت توی بدنم منفجر میشد. بیاختیار گریه میکردم. هر طرف میرفتم، مرد و زنی را عکس به دست میدیدم که دنبال گمشدههایشان بودند. مدام میپرسیدند: «شما صاحب این عکس را ندیدهاید؟» 0 0 محمدرضا شمس اشکذری 1404/3/4 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 445 در را که باز کردم، پشت میز رو به رو حاجآقایی نشسته بود و دو نفر مقابلش، پشت به من، روی مبل نشسته بودند. از پشت سرشان معلوم بود یکی از آن دو نفر مسنتر است و یکی سن و سالش کمتر. حاجآقا برهانی تا مرا دید، حال و احوال کرد. از پشت میز بلند شد و آمد بغلم کرد و روبوسی کردیم. پرسید: «این دو آقا را میشناسی؟» تا جلو رفتم ببینم چه کسانی هستند، آنها هم سر چرخاندند. دیدم یکیشان امیر، برادرم است. ... ناخودآگاه جلوتر رفتم و برادرم را بغل کردم. حاجآقا به آنها گفته بود وقتی وارد شدم، واکنشی نشان ندهند که ببیند میتوانم آنها را بشناسم یا نه. بعد گفت: «این یکی چه؟» گفتم: «شاید یکی از اقواممان باشد.» وقتی گفت: «پسرت است»، هیجان زده شدم. باورم نمیشد سامان را میبینم. سامان پنج سال داشت که رفته بودم مأموریت. ده سال گذشته بود و پانزده ساله شده بود. 0 3 محمدرضا شمس اشکذری 1404/2/25 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 192 بعد [خلبان علی بصیرت] نامهی خانمش را نشان داد که از صلیب سرخ به دستش رسیده بود. نامه را که خواندم، تحتتاثیر قرار گرفتم. خانمش نوشته بود: «علیجان، از اینکه برای وطنمان رفتی و جنگیدی و اسیر شدی، به تو افتخار میکنم. سعی کن در اسارت طوری زندگی کنی که این عزت و افتخار باقی بماند و خدشهدار نشود.» 0 6 محمدرضا شمس اشکذری 1404/3/5 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 631 0 4 محمدرضا شمس اشکذری 1404/2/25 کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی میرعمادالدین فیاضی 5.0 1 صفحۀ 216 ... علی [بصیرت] نشست و از خاطراتش گفت. از موقعی گفت که من [اکبر صیاد بورانی] در پایگاه مهرآباد برای خلبانی کابین یک آموزش میدیدم و خودش برای خلبانی کابین دو. آن موقع کمی تپل بود. یک روز که تیمسار خاتمی، فرمانده وقت نیروی هوایی، از گردان آموزشی بازدید میکرد، دید علی وزنش زیاد است، به او گفت: «بعداً بیا با تو کار دارم.» علی رفت. خاتمی او را سوار هلیکوپتر کرد و برد در کوههای اطراف طالقان، جیبهایش را خالی کرد و جایی پیادهاش کرد که تا دو روز به آبادیای دسترسی نداشته باشد. گفت که باید خودت را لاغر کنی. دو روز طول کشید تا علی خودش را رساند کنار جاده. یکی هم کمکش کرد تا رسید تهران. سر این موضوع کلی با هم خندیدیم. 2 5