بریدهای از کتاب کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی اثر میرعمادالدین فیاضی
1404/3/3
صفحۀ 436
به خاک ایران که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. سجده کردم و زمین را بوسیدم. بلند شدم اشک ریختم. نمیدانستم چه کنم، کدام طرف بروم، با که حرف بزنم، چه بگویم. احساس عجیبی داشتم. انگار کپسول گازی داشت توی بدنم منفجر میشد. بیاختیار گریه میکردم. هر طرف میرفتم، مرد و زنی را عکس به دست میدیدم که دنبال گمشدههایشان بودند. مدام میپرسیدند: «شما صاحب این عکس را ندیدهاید؟»
به خاک ایران که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. سجده کردم و زمین را بوسیدم. بلند شدم اشک ریختم. نمیدانستم چه کنم، کدام طرف بروم، با که حرف بزنم، چه بگویم. احساس عجیبی داشتم. انگار کپسول گازی داشت توی بدنم منفجر میشد. بیاختیار گریه میکردم. هر طرف میرفتم، مرد و زنی را عکس به دست میدیدم که دنبال گمشدههایشان بودند. مدام میپرسیدند: «شما صاحب این عکس را ندیدهاید؟»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.