بریدهای از کتاب کتیبه ای برآسمان: خاطرات سرتیپ 2 خلبان اکبر صیاد بورانی اثر میرعمادالدین فیاضی
1404/3/4
صفحۀ 445
در را که باز کردم، پشت میز رو به رو حاجآقایی نشسته بود و دو نفر مقابلش، پشت به من، روی مبل نشسته بودند. از پشت سرشان معلوم بود یکی از آن دو نفر مسنتر است و یکی سن و سالش کمتر. حاجآقا برهانی تا مرا دید، حال و احوال کرد. از پشت میز بلند شد و آمد بغلم کرد و روبوسی کردیم. پرسید: «این دو آقا را میشناسی؟» تا جلو رفتم ببینم چه کسانی هستند، آنها هم سر چرخاندند. دیدم یکیشان امیر، برادرم است. ... ناخودآگاه جلوتر رفتم و برادرم را بغل کردم. حاجآقا به آنها گفته بود وقتی وارد شدم، واکنشی نشان ندهند که ببیند میتوانم آنها را بشناسم یا نه. بعد گفت: «این یکی چه؟» گفتم: «شاید یکی از اقواممان باشد.» وقتی گفت: «پسرت است»، هیجان زده شدم. باورم نمیشد سامان را میبینم. سامان پنج سال داشت که رفته بودم مأموریت. ده سال گذشته بود و پانزده ساله شده بود.
در را که باز کردم، پشت میز رو به رو حاجآقایی نشسته بود و دو نفر مقابلش، پشت به من، روی مبل نشسته بودند. از پشت سرشان معلوم بود یکی از آن دو نفر مسنتر است و یکی سن و سالش کمتر. حاجآقا برهانی تا مرا دید، حال و احوال کرد. از پشت میز بلند شد و آمد بغلم کرد و روبوسی کردیم. پرسید: «این دو آقا را میشناسی؟» تا جلو رفتم ببینم چه کسانی هستند، آنها هم سر چرخاندند. دیدم یکیشان امیر، برادرم است. ... ناخودآگاه جلوتر رفتم و برادرم را بغل کردم. حاجآقا به آنها گفته بود وقتی وارد شدم، واکنشی نشان ندهند که ببیند میتوانم آنها را بشناسم یا نه. بعد گفت: «این یکی چه؟» گفتم: «شاید یکی از اقواممان باشد.» وقتی گفت: «پسرت است»، هیجان زده شدم. باورم نمیشد سامان را میبینم. سامان پنج سال داشت که رفته بودم مأموریت. ده سال گذشته بود و پانزده ساله شده بود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.