بریده‌های کتاب پیرمرد صدساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد

ژولیوس در مزرعه ٔ خانواده‌اش کار می‌کرد و هر روز از پدرش که معتقد بود، او به درد هیچ کاری نمی‌خورد کتک می‌خورد. ژولیوس ۲۵ ساله بود ،که مادرش از سرطان مرد و او بسیار اندوهگین شد، کمی بعد پدرش وقتی تلاش می‌کرد، ماده گوساله‌ای را از باتلاق نجات بدهد، در باتلاق گیر افتاد و مرد ژولیوس باز هم اندوهگین شد، چون خیلی به ماده گوساله اُنس گرفته بود.

وقتی زندگی وارد وقت اضافه می‌شود به راحتی می‌توان به خود اجازه بعضی کارها را داد.

_اگه تو شرایط دیگه‌ای بودیم این ضربه می‌تونست خیلی دردناک باشه +بدون شک مردن هم فواید خودش رو داره.

علاقه شدید آلن به مسائل روز دنیا به این معنا نبود که او تمایلی به عوض کردن اوضاع جهان داشت.

تغییر دیدگاه سخت بود و به‌خاطر آوردن گذشته سخت‌تر. پس بهتر بود یک آبجوی دیگر می‌خورد

پدر یولیوس هنگامی که سعی کرده بود گوساله‌ای را از مرداب نجات دهد در مرداب خفه شده بود. یولیوس از بابت این یکی اتفاق هم سوگوار بود چون علاقه زیادی به آن گوساله داشت.

دنیا همین است و هرچه بخواهد بشود می‌شود.