بریده‌های کتاب ترانه های خیام

 علیرضا

علیرضا

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

امروز که نوبت جوانی من است می خورم از آن‌که کامیاری من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است از آن‌که زندگانی من است چون حاصل آدمی درین جای دو در جز درد دل و دادن جان نیست دگر خرم دل آن کس که یک نفس زنده نبود و آسوده کسی که خود نزاد از مادر ای آن‌که نتیجه چهار و هفتی وز هفت و چهار دائم اندر تفتی می خور که هزار باره بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله که اندر ره عقل چرخ هزار بار ز تو بیچاره تر است چون چرخ به کام خردمند نگشت خواهی تو فلک را هفت شمر خواهی هشت چون خواهی مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت یک قطره‌ آب بود و با دریا شد یک ذره خاک بود و با زمین یکتا شد آمدن و شدن تو در این عالم چیست آمد مگسی پیدا و ناپیدا شد از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی‌آییم باز ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتیم نه از روی مجاز یک چند درین بساط بازی کردیم رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

0

 علیرضا

علیرضا

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

آنان که محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند به روز گفتند فسانه ای و در خواب شدند اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما را نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من تا چند زنم به روی دریاها خشت بیزار شدم ز بت‌پرستان و کنشت خیام که گفت که دوزخی خواهد بود که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت ای دل تو به ادراک معما نرسی به نکته‌ی زیرکان دانا نرسی اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز کان جا که بهشت است رسی یا نرسی از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود وز هیچکسی دو گوشم نشنود کین آمدن و رفتم بهر چه بود هرچند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا هرچند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده به کام خویش نابوده شدیم

0

 علیرضا

علیرضا

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

آن قصر که بهرام در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت آن قصر که با چرخ همی زد پهلو در درگه آن شهان نهادنددی روی دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو هر ذره که بر روی زمینی بودست خورشید رخی و زهره جبینی بودست گرد از رخ آستین به آزرم فشار کان هم رخ خوب نازنینی بودست بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بودم زین اوباشی با من به زبان حال می‌گفت سبو من چون تو بدم و تو نیز چون من باشی این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست این دست که بر گردن او می‌بینی دستی است که بر گردن یاری بودست من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشیدن باز تن نتوانم من بنده‌ی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر گیر و من نتوانم چون درگذرم به باده شویید مرا تلقين ز شراب ناب گویید مرا خواهید به روز حشر یابید مرا از خاک در میکده جویید مرا چندان بخورم شراب کین بوی شراب🍷 آید ز تراب چو روم زير تراب گر بر سر خاک من رسد مخموری از بوی شراب من شود مست و خراب

0