بریده‌های کتاب به امین بگو دوستش دارم

بریدۀ کتاب

صفحۀ 303

تمام صحرا لبریز میشود از آب. موج روی موج. من بر موج نشسته ام و تنم تا نیمه در آب است. گاه سر به زیر آب می برم و گاه سر از آب بیرون می کشم. ساحل از دور پیداست. زنی ایستاده آنجا. خوب نگاه می کنم. فاطمه بنت نبی‌ست .میگویم: - فاطمه اینجا در میدان جنگ چه میکنی؟ به خانه بازگرد، طفلت حسن را به که سپرده ای؟ به خانه بازگرد. علی اگر بداند، می رنجد. فاطمه نگاهم میکند و دست من فرو میرود در آب دریا و کسی کلمات قرآن را بر پهنه آب می نویسد، یک به یک. اطراف را نگاه می کنم، فاطمه تو را به مادرت خدیجه بازگرد! تیر می افکنند. و بیم دارم مبادا تیرها بر جانت بنشیند. فاطمه همچنان نگاهم می کند. دست دراز کرده و مرا فرا می خواند: - خوش آمدی عمو جان! علی منتظرت بود. علی؟ علی که همین جا کنار من شمشیر میزد. چه میگوید فاطمه؟ اطراف را نگاه میکنم. علی دستش را دراز میکند تا دستم را بگیرد. دستش از آب است. علی خوشامدم می گوید. حیرانم. مگر به کجا داخل شده ام؟ علی تنش دریا، باز پیش می آید. دست دراز میکنم و پا به آب می گذارم. چه زیباست دریای درونش! لبخند میزنم به روی علی. فرو میروم در آب دریا.

1