|طـنـاز|

|طـنـاز|

@tannazz34
عضویت

بهمن 1403

16 دنبال شده

4 دنبال کننده

                Je Vous ma libérte🗽✨
              

یادداشت‌ها

        درود دوستان!
خیلی وقته که یادداشتی درباره کتابی ننوشتم ، بخاطر تنبلی اما خب فکر کنم باید دیگه درباره این یکی بنویسم. پس بریم سراغش:
«سرگذشت ندیمه» اثر مارگارت اتوود. به نظرم سنم کمتر از اونی هست که بخوام دربارش نظر بدم یا حتی اینکه بخونمش.
باید بگم که قلم نویسنده به شدت عجیب بود، یعنی اینکه یک بخش هایی از کتاب کلا تا واضح بود بماند که قطعا کتاب سانسور شده کاری به اونش ندارم اما نویسنده یا بهتره بگم راوی درباره هیچ چیز به طور کامل اصلا توضیح نداد!
شخصیت اصلی کتاب که ما با نام غیرواقعی خودش «افرد» اون رو می‌شناسیم، شخصیتی تعریف نشده داشت. در واقع اصلا هدف خاصی رو برخلاف بقیه زنان در کتاب دنبال نمی کرد. نه پایبند اساس و قانون ها بود نه خیلی بیخیال. هیچ هدف خاصی رو دنبال نمی‌کرد و دنبال گذشته بود یعنی حتی در پایان کتاب هم که رسیدیم ما نفهمیدیم دقیقا افرد چیکار میکرد، چی میخواست یا حتی چه بلایی سرش میومد!!
فرمانده، فرمانده برای من نماد همون مردایی هست که در ظاهر بسیار پایبند به اساس هستند و وفادار اما وقتی که کمی باهاشون وقت بگذرونی میفهمی که کس خاصی نیستن. همون انسان های نقابدار در زبان خودمون، همون آدمی که فکر میکنیم چه آدم موفق و سربلندی هست اما وقتی دو دقیقه باهاش وقت بگذرونیم میفهمیم پوچ هست و طبل توخالی. در طول کتاب خیلی فکر کردم که دلیل کار های فرمانده چیه؛ عشق و علاقه واقعی؟نه. سؤاستفاده از هر لحاظی؟ نه فکر نمیکنم. در واقع برای من حتی شخصیت فرمانده هم تعریف نشده بود. بهتره بگیم یکی از ضعف های این کتاب توصیف دقیق شخصیت ها از لحاظ اخلاقی نبود.
نمیدونم باید درباره بقیه شخصیت های فرعی مثل اوفگلن، نیک، لوک، سرنا جوی،جینن، عمه الیزابت و لیدیا و ... چه فکری باید بکنم. در کمال تعجب باید بگم که نظر مثبتی درباره سرنا جوی دارم. داشت روال کار رو جور میکرد، داشت به افرد کمک میکرد. با زندگیش می ساخت و با واقعیت های زندگیش روبرو می‌شد. شاید تنها شخصیتی بود که قبولش دارم. اوفگلن، اوفگلن زیاده‌روی کرد، خیلی پی عوض کردن همه چیز بود. نکته‌ای هست درباره اوفگلن که می‌خوام باهاشون در میون بذارم اگر کتاب رو به یاد داشته باشید وقتی افرد درباره اینکه چه بلایی سر اوفگلن قبلی اومد از همراهش پرسید و همراهش جواب داد:« دید کامیون های سیاه دارن میان. سریع طناب برداشت و کار خودشو تموم کرد قبل از اینکه دیر بشه.» و اگر باز هم به یاد داشته باشید در آخر کتاب یک کامیون سیاه به دنبال افرد اومد و همه نگران بودن در حالی که نیک به افرد گفت:«نگران نباش به من اعتماد کن و با اونها برو.» من نیک رو به عنوان فرد قابل اعتمادی میبینم و باید بگم به حرفاش باور دارم. الان میگید خب این چه ربطی به اوفگلن داره؟ چی میشه اگر اون کامیون مشکی برای نجات اوفگلن اومده بود دقیقا مثل افرد؟ شاید مأمور ها با کمک نیک افرد و اوفگلن رو می‌شناختند و به همین دلیل میخواستند به اونها کمک کنند تا از اینجا برن. نمیدونم یه احتماله اما به هرحال دیگه تأثیری نداره.
حالا بالاتر گفتم که به نیک اعتماد دارم و حرفش رو باور میکنم. خیلی دلایل وجود داره که به نیک اعتماد نکنیم و البته خیلی دلایل وجود داره که به نیک اعتماد کنیم‌. حتما دلیلی وجود داشته که سرنا به نیک اعتماد کرد و بیاید این رو در نظر بگیریم که اگر نیک حکومتی بود خیلی وقت پیش باید سرنا و افرد رو لو میداد. اصلا همون خیلی وقت پیش باید فرمانده و افرد رو به خاطر رفتن به اتاق فرمانده و رفتن به باشگاه لو میداد!! و شاید این حرفی که میزنم عجیب باشه اما به نظرم نیک، افرد رو دوست داشت البته ما هیچ اطلاعاتی در این باره نداریم اما خب به قول افرد چه دلیلی وجود داشت که منو قبول کنه و منو توی خونش راه بده، یا اینکه به من نه نگه؟
قبل از اینکه صحبتمون رو تموم کنیم اجازه بدید درباره مویرا هم نظر خودمو بیان کنم. یکی از افراد دیگه ای که قطع به یقین قبولش دارم مویرا هستش. خودشو نجات داد، خودشو راحت کرد. نه مثل اوفگلن تعصبی بود و نه مثل افرد بیخیال. راحت خودشو خلاص کرد و نذاشت بازیچه دست کسی بشه و در آخر فکر کنم تنها کسی که سالم بمونه مویرا هستش.
اوایل از کتاب به شدت لذت می‌بردم اما هی که می‌گذشت کتاب یکم برام نامفهوم تر میشد اما باز هم در عین حال برام جذاب بود. نظر من؟ بخونیدش، اما در سنی که بتونید مفهومش رو متوجه بشید و ازش درس بگیرید🫴✨
      

2

        باید بگم این کتاب برای من عذاب بود عذاب!!
برخلاف جلد اول، که خیلی جذاب و روون بود و فرد رو مشتاق میکرد برای خوندن این جلد میتونم بگم الکی نوشته شده بود و وقت تلف کردن بود یعنی اگه شما این جلد رو نخونید چیز خاصی رو از دست ندادید فقط چند مورد خاص وجود داشت که به نظرم میشد اونها رو یکجا جمع کرد نیازی به جلد اضافی نبود...
*هشدار اسپویل*
خب حالا چرا گفتم عذاب؟! اول اینکه در این جلد هم مکسون و هم امریکا به شدت ضعیف عمل کردند. به نظرم هم امریکا کم گذاشت و هم مکسون! شاید بگید نه امریکا یک شخصیتی بود که مورد خیانت و ابراز محبت کم از طرف مکسون قرار گرفت اما باید حرفتون رو انکار کنم. امریکا فقط یک حرفی رو به مکسون در طول مکالمه هاش میگفت :«من به زمان احتیاج دارم» خب تموم نشد این زمانت؟تموم نشد فکر کردن هات؟ و انقدر امریکا این دست و اون دست کرد بالاخره مکسون رفت سراغ کریس. خب حق هم داشت چقدر باید تحمل می کرد؟ از یک طرف دیگه بحث رابطه امریکا با اسپن رو داریم. به نظرم تو وقتی همزمان با دو نفر هستی اصلا حق نداری وقتی یکی از اونها بهت بی توجهی می‌کنه ناراحت بشی. چرا؟ چون تو رسماً داری خیانت می‌کنی! و وقتی مکسون بهش بی توجهی می کرد سریع جبهه می گرفت که آره تو با من حرف نمیزنی و بی توجهی می‌کنی!! و به نظرم مکسون فقط الکی امریکا رو لوس می کرد و این حرکت که با کریس بود یه تلنگر قوی بود به امریکا و حقش بود. بیاید قبول کنیم پادشاه کلارکسون هم رفتار تقریبا درستی رو با امریکا داشت. نه اینکه بگم نادیده گرفتنش بخاطر درجه اجتماعیش کار درستی بود نه اما بیاید واقعا فکر کنیم. ۱ـ تو به شیوه حکومتی کشورت بدون اینکه حتی ذره‌ای به بقیه مسائلش هم توجه کنی توهین میکنی ۲ـ تو رفتار گستاخانه‌ای با شاهزاده مکسون و البته خانواده سلطنتی داری پس تو داری ارزش خودت رو ازبین میبری و نباید هم انتظار احترام و رأی داشته باشی. اما میرسیم به مکسون، درسته که امریکا با رفتار های گستاخانه خودش مکسون رو رنجوند اما اینکه جمع کنی بری با کریس کمی حرکت جالبی نبود. و اون بخش از کتاب که مکسون با سالیست در حال وقت گذروندن بود (خودتون احتمالا میدونید کدوم بخش رو دارم میگم) این دیگه اصلا دور از انتظار بود واقعا منو ناامید کرد. و البته باید بگم که مکسون کار درستی کرد که به امریکا گفت دیگه بهت اعتماد ندارم چون واقعا دیگه نباید داشته باشه. مکسون همه چی رو به پای امریکا ریخت و امریکا فقط داشت لوس بازی در می آورد خب خودت یه تکونی بده به نظرم نمیشه انتظار داشته باشی بدون انجام دادن هیچ کاری انتظار داشته باشی بقیه دوستت داشته باشند و برات ارزش قائل باشند و تازه اعتماد خانواده سلطنتی و مردم رو بخوای!!
قبل از اینکه این جلد رو شروع کنم یک نظر درباره کتاب خوندم که گفت این جلد واقعا بیهوده نوشته شده و با خودم گفتم وا نمیشه که!! اما وقتی داشتم میخوندم اصلا لذت نبردم و دلیل اون سه نمره‌ای که دادم بخاطر اون ۵۰ صفحه نسبتا نفس گیر بود. اما خوندنش؟ نمیدونم تصمیم با شما امیدوارم لذت برده باشید💫
      

7

        همه ما الآن درحال تجربه جنگ هستیم و هرروز اخبار های جنگ به گوش ما میرسه. دقیقا چند روز بعد از شروع جنگ من هم تصمیم به شروع این کتاب گرفتم، من با آیریس و رومن جنگ های دیگری رو هم تجربه کردم. چه جنگی که برای عشقشون داشتند و چه جنگی که بین خدایان، یعنی انوا و دیکر بود.
حقیقتا این کتاب من رو شگفت زده کرد. انتظار همچین داستان فوق العاده‌ای رو نداشتم البته که من هم مثل بقیه تعریف های بسیاری رو ازش شنیده بودم اما انتظار نداشتم این کتاب در این حد جذاب باشه.
به قول خانم خرامانی، مترجم خوب این کتاب، که گفتن من هم هرلحظه رو با آیریس و رومن خندیدم، گریه کردم و احساس کردم. خوندن این کتاب ۳ یا ۲ روز و نیم بیشتر برای من طول نکشید اما به معنای واقعی دنیای دیگری بود. من رو در خودش غرق کرده بود. انقدر غرق داستان بودم که حتی این کتاب رو در تاریکی شب، وقتی همه اعضای خانوادم قصد خوابیدن داشتند، دوست داشتم بخونم.
راستش هیچ کتابی تا حالا باعث نشده بود من بخاطرش چراغ قوه گوشیم رو روشن نگه دارم تا بتونم کتاب رو در تاریکی بخونم و حتی بخاطرش تا ۲ شب بیدار بمونم.
و اما از احساسات خودم بگذریم و برسیم به آیریس و رومن عزیزم که تا ابد در قلب من جا دارند. اسم کتاب رقیب های ازلی هست اما من فکر نمی کنم این دو واقعا رقیب بوده باشند البته که هر دو در موقع کار کردن رقابت شدیدی داشتند اما در همون ابتدای داستان معلوم بود که رومن احساس خاصی نسبت به آیریس داره اون هم به دلیل دریافت نامه های آیریس بود. اما آیریس از ابتدای داستان واقعا به رومن علاقه‌ای نداشت و کاملا ازش متنفر بود بنابراین من نمیتونم بگم این دو کاملا دشمن و رقیب های قسم خورده هم بودن اما رقابتی که باهم داشتند واقعا جالب بود.
از طرف دیگه احساسات و شجاعت رومن قابل ستایش بود.
اینکه خانوادت رو ول کنی و بیای در جنگ و کنار دختری کار کنی که حتی ممکنه وقتی بفهمه تو نامه های اون رو دریافت میکردی دیگه دوستت نداشته باشه واقعا کار ساده‌ای نیست. و  رومن راست می‌گفت «آیریس من و تو در کنار هم بی نظیر میشیم.» در کنار هم دیگه این دو کامل می شدند.
آیریس درد زیادی رو در زندگیش به دوش کشید. اعتیاد مادرش و بعد از اون از دست دادن مادرش، رفتن برادرش به جنگ، انصراف دادن از دانشگاه و کار در یک اغذیه فروشی  برای تأمین خرج های زندگی،استخدام و استعفا از کار و بعد تجربه اون همه درد و رنج در جنگ. فکر نمیکنم که راحت بشه از درد هایی که آیریس کشیده گذشت، مخصوصا بعد از شادی کوچک ازدواجش و از دست دادن همسرش.
من قطع به یقین انتظار همچین پایانی رو نداشتم. درست موقع مراسم ازدواج رومن و آیریس و خوشبختی کوچکشون من دیدم که ۱۰۰ صفحه مونده و اونجا بود که گفتم آخ... قراره حسابی رکب بخورم و خوردم. همه‌ی این ها به کنار من کاری به فرار نکردن رومن و آیریس ندارم اما فورست؟ اول اینکه فورست اونجا چیکار می کرد؟ من همچین انتظاری از فورست، کسی که آیریس انقدر خوب و مهربون توصیفش کرده بود نداشتم. واقعا نداشتم. دوم اینکه چرا نویسنده داستان رو نصفه نیمه ول کرد؟ من میدونم که کتاب پایان بازه و جلد بعدی در کار هست اما ای کاش خبری درباره مریسول و اتی به ما می داد.
و در آخر باید بگم که قطعا این کتاب لیاقت ۵ ستاره و حتی از اون بیشتر رو هم داره. از همینجا از خانم خرامانی عاجزانه التماس میکنم که جلد دوم رو خواهشاً هرچه سریعتر ترجمه کنه که همه ما بهش نیازمندیم. و پیشنهاد من به شما که آیا ارزش خوندن داره؟ فکر کنم خودتون از روی حرفام متوجه شده باشید. قطعا ارزش خوندن داره!💫
      

8

        "مسئله همین است هیچوقت نمی دانید ابدیت چندین چیز مختلف است.همیشه تغییر میکند.ابدیت همان چیزی است که همه چیز به آن بستگی دارد.ابدیت می تواند بیست دقیقه، صد سال یا فقط این لحظه باشد یا هر لحظه دیگری باشد که آرزو میکنیم بیشتر و بیشتر طول بکشد. اما تنها یک حقیقت درباره ابدیت وجود هست که واقعاً اهمیت دارد و آن هم این است: ابدیت دارد اتفاق می افتد. ابدیت همان موقعی بود که با وس زیر آفتاب درخشان، شروع به دویدن کردم، و هر لحظه بعد از آن را ببینید، ابدیت همینجاست. الآن الآن الآن"

این کتاب رو به صورت تصادفی پیدا کردم و به صورت تصادفی هم تصمیم به خوندنش گرفتم. چرا؟ چون اسم کتاب واقعا من رو جذب کرد. شاید چون اسم کتاب سوال من هم بود. پنجاه صفحه اول با خودم می گفتم که کتاب جالبی به نظر نمیاد و حتی فکر کردم که شاید بهتر باشه خوندنش رو متوقف کنم، اما خب ادامه دادم و خوندمش و در ادامه درباره کتاب صحبت میکنم...

من خودم رو تا حد زیادی نزدیک به میسی می‌بینم داره سعی می‌کنه که مادرش رو راضی نگه داره و اینکه توی درس هاش موفق باشه در حالی که روزاش به شدت خسته کننده و تکراری شده و حتی شغل مورد علاقه خودش رو هم نداره. فکر میکنم تنها کسی که در خانواده میسی بعد از مرگ پدرش هنوز هم سعی در حمایت و شاد کردن خانواده خودش بود کرولاین بود. درحالی که همه نا امید بودن و روزای خسته کننده و تکراری رو پشت سر می گذاشتند فقط کرولاین بود که سعی می کرد به بقیه بگه :« یذره آروم باشید و استراحت کنید!» اما کسی بهش توجه نمی کرد.

نکته جالب تر این بود که میسی حتی عشق واقعی رو هم تجربه نمی‌کرد و دوستدارش صرفاً اون رو به عنوان یک وسیله برای انجام کار هاش در نبود خودش می دید و میسی متوجه اون نبود و باز هم داشت آسیب می دید.

عجیب بود که مادر خانواده تصمیم گرفت که به بچه هاش اجازه عزاداری نده و ما دیدیم که میسی هروقت میخواست درباره درد هاش با مادرش صحبت کنه یا موضوع بحث رو عوض می کرد یا وقت نداشت حتی اجازه نداد دخترش احساس واقعی خودش رو بگه و چیزی که میخواد رو بیان کنه اما مادر خانواده اصلا گوش نمی داد و همش به فکر موفقیت و بی نقص بودن دخترش بود.

میسی بعد از اینکه «کترینگ ویش» رو پیدا می‌کنه و شروع به کار کردن می‌کنه تازه دوست های واقعی خودش رو پیدا می‌کنه و معنای زندگی رو متوجه میشه. یاد میگیره که خوش بگذره و نوجوان باشه یا بهتره بگم «ابدیت» رو در زمانی که با دوستاش بهش خوش میگذره پیدا می‌کنه.

به نظرم به بعضی از شخصیت ها به اندازه کافی پرداخته نشده بود اما در یک کلام داستانی که درون کتاب جریان داشت پاسخ اسم کتاب رو رسوند. من در زمانی این کتاب رو خوندم که بیشترین احتیاج رو داشتم و تنهایی رو همیشه در کنار خودم احساس می‌کردم و اگر شما هم احساس من رو دارید به نظرم بهترین گزینه هستش و قطعا ارزش خوندن رو داره💫
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.