درود دوستان!
خیلی وقته که یادداشتی درباره کتابی ننوشتم ، بخاطر تنبلی اما خب فکر کنم باید دیگه درباره این یکی بنویسم. پس بریم سراغش:
«سرگذشت ندیمه» اثر مارگارت اتوود. به نظرم سنم کمتر از اونی هست که بخوام دربارش نظر بدم یا حتی اینکه بخونمش.
باید بگم که قلم نویسنده به شدت عجیب بود، یعنی اینکه یک بخش هایی از کتاب کلا تا واضح بود بماند که قطعا کتاب سانسور شده کاری به اونش ندارم اما نویسنده یا بهتره بگم راوی درباره هیچ چیز به طور کامل اصلا توضیح نداد!
شخصیت اصلی کتاب که ما با نام غیرواقعی خودش «افرد» اون رو میشناسیم، شخصیتی تعریف نشده داشت. در واقع اصلا هدف خاصی رو برخلاف بقیه زنان در کتاب دنبال نمی کرد. نه پایبند اساس و قانون ها بود نه خیلی بیخیال. هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکرد و دنبال گذشته بود یعنی حتی در پایان کتاب هم که رسیدیم ما نفهمیدیم دقیقا افرد چیکار میکرد، چی میخواست یا حتی چه بلایی سرش میومد!!
فرمانده، فرمانده برای من نماد همون مردایی هست که در ظاهر بسیار پایبند به اساس هستند و وفادار اما وقتی که کمی باهاشون وقت بگذرونی میفهمی که کس خاصی نیستن. همون انسان های نقابدار در زبان خودمون، همون آدمی که فکر میکنیم چه آدم موفق و سربلندی هست اما وقتی دو دقیقه باهاش وقت بگذرونیم میفهمیم پوچ هست و طبل توخالی. در طول کتاب خیلی فکر کردم که دلیل کار های فرمانده چیه؛ عشق و علاقه واقعی؟نه. سؤاستفاده از هر لحاظی؟ نه فکر نمیکنم. در واقع برای من حتی شخصیت فرمانده هم تعریف نشده بود. بهتره بگیم یکی از ضعف های این کتاب توصیف دقیق شخصیت ها از لحاظ اخلاقی نبود.
نمیدونم باید درباره بقیه شخصیت های فرعی مثل اوفگلن، نیک، لوک، سرنا جوی،جینن، عمه الیزابت و لیدیا و ... چه فکری باید بکنم. در کمال تعجب باید بگم که نظر مثبتی درباره سرنا جوی دارم. داشت روال کار رو جور میکرد، داشت به افرد کمک میکرد. با زندگیش می ساخت و با واقعیت های زندگیش روبرو میشد. شاید تنها شخصیتی بود که قبولش دارم. اوفگلن، اوفگلن زیادهروی کرد، خیلی پی عوض کردن همه چیز بود. نکتهای هست درباره اوفگلن که میخوام باهاشون در میون بذارم اگر کتاب رو به یاد داشته باشید وقتی افرد درباره اینکه چه بلایی سر اوفگلن قبلی اومد از همراهش پرسید و همراهش جواب داد:« دید کامیون های سیاه دارن میان. سریع طناب برداشت و کار خودشو تموم کرد قبل از اینکه دیر بشه.» و اگر باز هم به یاد داشته باشید در آخر کتاب یک کامیون سیاه به دنبال افرد اومد و همه نگران بودن در حالی که نیک به افرد گفت:«نگران نباش به من اعتماد کن و با اونها برو.» من نیک رو به عنوان فرد قابل اعتمادی میبینم و باید بگم به حرفاش باور دارم. الان میگید خب این چه ربطی به اوفگلن داره؟ چی میشه اگر اون کامیون مشکی برای نجات اوفگلن اومده بود دقیقا مثل افرد؟ شاید مأمور ها با کمک نیک افرد و اوفگلن رو میشناختند و به همین دلیل میخواستند به اونها کمک کنند تا از اینجا برن. نمیدونم یه احتماله اما به هرحال دیگه تأثیری نداره.
حالا بالاتر گفتم که به نیک اعتماد دارم و حرفش رو باور میکنم. خیلی دلایل وجود داره که به نیک اعتماد نکنیم و البته خیلی دلایل وجود داره که به نیک اعتماد کنیم. حتما دلیلی وجود داشته که سرنا به نیک اعتماد کرد و بیاید این رو در نظر بگیریم که اگر نیک حکومتی بود خیلی وقت پیش باید سرنا و افرد رو لو میداد. اصلا همون خیلی وقت پیش باید فرمانده و افرد رو به خاطر رفتن به اتاق فرمانده و رفتن به باشگاه لو میداد!! و شاید این حرفی که میزنم عجیب باشه اما به نظرم نیک، افرد رو دوست داشت البته ما هیچ اطلاعاتی در این باره نداریم اما خب به قول افرد چه دلیلی وجود داشت که منو قبول کنه و منو توی خونش راه بده، یا اینکه به من نه نگه؟
قبل از اینکه صحبتمون رو تموم کنیم اجازه بدید درباره مویرا هم نظر خودمو بیان کنم. یکی از افراد دیگه ای که قطع به یقین قبولش دارم مویرا هستش. خودشو نجات داد، خودشو راحت کرد. نه مثل اوفگلن تعصبی بود و نه مثل افرد بیخیال. راحت خودشو خلاص کرد و نذاشت بازیچه دست کسی بشه و در آخر فکر کنم تنها کسی که سالم بمونه مویرا هستش.
اوایل از کتاب به شدت لذت میبردم اما هی که میگذشت کتاب یکم برام نامفهوم تر میشد اما باز هم در عین حال برام جذاب بود. نظر من؟ بخونیدش، اما در سنی که بتونید مفهومش رو متوجه بشید و ازش درس بگیرید🫴✨