اولین رمان کوندرا بود که به طور کامل خوندم. صادقانه بخوام بگم انتظارم بیش از اینها بود، همه چیز خوب بود نمیگم اشکالی در نوع روایت یا نثر وجود داشت ولی ۱۰۰ صفحه به آخر داستان یه حالت دلزدگی بهم دست داد نمیدونم چرا!؟ میخواستم یه جوری این حس رو انکار کنم، به خاطر همین ۱۰۰ صفحه آخر رو هم تا صبح یک نفس خوندم تا این بیقراری از بین بره. وقتی به پایان داستان رسیدم به خاطر یه سری اوجها و فرودها یه کم، فقط یه کم مطمئن شدم. یادم آمد مثلا وقتی سن عقل ژان پل سارتر رو میخوندم تا ۱۰۰ صفحه مونده به آخر کتاب حس خوبی نداشتم ولی وقتی به آخر داستان رسیدم راضی شدم، به سارتر اطمینان پیدا کردم، فهمیدم این نویسنده رو دوست دارم، و لازمه که نوشتههای دیگهاش رو هم بخونم. ولی در مورد کوندرا دچار شک شدم که بقیه کتابهاشو رو هم بخونم یا نه. چند تا از داستانهای عشقهای خندهدار رو خوندم و یکم از شوخی، جهالت، هویت و ژاک و اربابش؛ حساب ژاک و اربابش که از بقیه جداست! (عالی بود) انگار درونمایه و تم اصلی همه کتابهاش همینه، فقط توی کتاب بعدی بیشتر بسطش داده، یه درونمایهی اجتماعی ولی خیلی شخصی و به قول خود کوندرا داستانهاش اصلا سیاسی نیستن. یادم اومد همیشه تلفیق مضامین اجتماعی و روانشناسی اون هم از نوع طبقه متوسط و فقیر (و نه غنی) با چاشنی فلسفه رو میپسندیدم و جذب میشدم بهش. مثل همین سن عقل. یا مثلا میتونم بگم چقدر کتاب صالحان کامو روی من تاثیر گذاشت و چقدر دوستش داشتم ... تم سمفونی مردگان هم در مورد روابط انسانی بود مثل این کتاب از کوندرا ... خب مشخص شد!! ... هیچ قهرمانی توی این داستان نیست! یارومیل هم حتی یه ضد قهرمانه. و این شخصیتهای احمق و پوچ هیچ چیز دلخوشکنک نداشتن، اصلا چیزی برای عرضه نداشتن و چقدر حرفهای، حس منفی از اونها در من به وجود اومد. این خاصیت دنیای پسامدرنه، یک حالت خنثی و خاکستری. دیگه خبری از قهرمان رمانهای کلاسیک نیست، و چقدر من به کلاسیکها علاقه دارم ... درست عین تئاتر در انتظار گودو که بکت خیلی عالی، پوچی و دلزدگی از دنیای پستمدرن رو به نمایش میگذاره از خلال حرکات ولادیمیر، پوتزو و لاکی با دیالوگهای تکراری ... و انتظار بیهوده داشتن از این فیلسوفهای احمق! که شاید تغییری کنن یا اقدامی در آخر انجام بدن! مثل انتظاری بیهوده که من از شخصیتهای رمان کوندرا داشتم و باعث دلزدگی من شد چون هیچ اتفاق خوشآیندی نیافتاد، و نه حتی یک اقدام تراژیک! و دریغ از کمی خودآگاهی ... از این آدمهای غوطهور در گیجی و بی عملی ... حتی مرگ آدمها هم احمقانه بود بسیار احمقانه و پوچ ...