جلد دوم هم تموم شد و من فقط موندم که مارک لارنس تو دیگه کی هستی!
یه فانتزی تاریک خفن. شخصیت اصلی یه آدمکش روانی به تمام معناست که تسخیر شدۀ گذشتۀ تاریکشه.
همون طور که این حجم از سنگدلی جورگی کوچولو (آقا توی بیشتر کتاب ۱۴ سالشه) رو درک نمیکنی، درک نمیکنی چرا ازش خوشت میاد.
«سیندری اخمی کرد و گفت:«چند سالته؟»
احساس کردم برادران تکان خوردند. واقعا ناراحت کننده است که همیشه افرادی دوروبرت باشند که فکر کنند میخواهی هرکسی را که نگاه چپ به تو کند، به قتل برسانی.»
این کتاب طنز فوق العاده ای داره همچنین پر از لحظات وحشتناک و غم انگیزه..
از آموزش لگد زدن به سر قطع شدۀ آدم، بدون شکستن انگشتان پا، تا شگفت انگیز بودن شدت فشار خون شاهرگو زهرمار.
«میتوان از هر انسان هفت رنگ گرفت: قرمز از خون سرخرگ، بنفش از خون سیاهرگ، زرداب که هم رنگ علف تازه چیده شده است و قهوهای از دل و روده، ولی همۀ این ها وقتی خشک میشوند چیزی هم رنگ زنگ اهن و قیر هستند.»
لارنس استاد حرص دادنه! میتونی بارها بگی نه بابا اصلا چرا باید اینجوری بشه؟ بعدم تو میمونی با یه مشت موی کنده شده.
درمورد بردار های جورگ همین بس که از قول اسنوری ور اسناگاسون بگم: «همشون برادرن، عین یه دستۀ مقدس توی جاده. فقط چیز مقدسی درش وجود نداره.»
خلاصه که تا اینجا مجموعۀ سرگرم کننده ای بود.
پر از جادوی مرگ، انتقام و آتش و خون.