کتاب از نگاه یک کودک روایت میشه، و همین باعث میشه داستانش خیلی صمیمی، واقعی و گاهی دردناک به نظر برسه.
او با پدر و مادر، خواهرش و خرگوششون زندگی میکنه، اما شرایط زندگیشون سختتر از اونیه که یه بچه باید تجربه کنه.
پدر خانواده دچار بیماری اماس شده
حالا خانواده توی یک ون زندگی میکنن و بیخانمان شدن.
اما چیزی که داستان رو خیلی خاص میکنه، وجود یک دوست خیالی کنار این کودکِ راویه کسی که همدردشه، همراهشه و کمک میکنه تا امیدش رو از دست نده.
با اینکه داستان غمگینی بود، اما به من یاد داد چطور حتی با کمترین چیزها هم میشه زندگی کرد و نا امید نشد 🍃