آیا آزادی یک موهبت است یا محکومیت؟
این پرسشی است که بارها هنگام خواندن کتاب به ذهنم آمد. آزادی، آرزوی دیرینه بشر، در این اثر چنان به چالش کشیده میشود که انگار نویسنده میخواهد بگوید: «آیا همه ما واقعاً تاب آزادی را داریم؟»
شخصیت اصلی داستان در زندان است؛ اما نکته جالب اینجاست که دلیل این حبس هرگز به روشنی بیان نمیشود. شاید به این دلیل که اهمیت ندارد. مهم، واکنش او به زندان است. در ابتدای ماجرا، شخصیت تلاش میکند بیگناهی خود را ثابت کند؛ تقلا دارد تا از این دیوارها رها شود. اما با گذشت زمان، همه چیز تغییر میکند. او نه تنها میپذیرد که در زندان است، بلکه با آن خو میگیرد؛ دیوارها، میلهها، حتی قوانین نانوشته برایش آشنا و امن میشوند.
این تغییر به قدری عمیق است که او حتی برای امنتر کردن زندان به رئیس آن پیشنهاد میدهد! اینجا دقیقاً جایی است که اندییف ظریفترین طنز خود را به رخ میکشد: شخصیت، زندان فیزیکی را بهانهای میکند برای ساختن زندانی درونی. زندانی که به مراتب محکمتر و واقعیتر است؛ زندان ذهنی.
در این نقطه، مفهوم شورش یا قانونشکنی دیگر برای او ناممکن میشود. زیرا ذهنش با این پرسش فلج شده است:
«اگر در این مکان نباشم، پس کجا باشم؟»
«اگر این کارها را نکنم، چه کنم؟»
این پرسشها نشان میدهد که او چارچوب زندان را نه تنها پذیرفته، بلکه به بخشی از هویت خود بدل کرده است. به جایی رسیده که طعم و معنای آزادی را از یاد برده.
تنها روزنهای که گذشته و خاطره خوش را یادآور میشود، خانم N است؛ معشوقی که برای لحظهای امید را به او بازمیگرداند. اما این هم دیری نمیپاید و او را ترک میکند. و همین ترک، آخرین میخ بر تابوت آزادی اوست. از اینجا به بعد، او برای خود زندانی غیرقابل نفوذ میسازد. زندانی که دیگر دیوارهایش واقعی نیستند؛ بلکه ساخته ناخودآگاه اوست. حتی نگهبان این زندان نیز استعارهای از همین ناخودآگاه است که اکنون بر او حکم میراند.
در پایان، اندییف به ما نشان میدهد که گاهی دیوارها را نه دشمنان، بلکه خودمان برپا میکنیم. آزادی برای همه قابل تحمل نیست؛ زیرا آزادی یعنی مسئولیت، یعنی رویارویی با خلأ، و این چیزی است که بسیاری از ما از آن میگریزیم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.