ترنج

ترنج

@Toranj47

1 دنبال شده

4 دنبال کننده

یادداشت‌ها

ترنج

ترنج

1403/10/10

        فادیه که بود؟! این بار نقطه‌ی مخالف بیروتِ زهرا!
خبرنگار مسلمان نمای مهربان و دلسوز، فادیه
که اریحا، نوه فرماندۀ موساد، خشن و کارکشته، یهودی ای تعصبی در وجودش حبس بود...
میدید زیبایی اسلام را
خط به خط مسلمانان را بلد بود
عزاداری خالصانه دیده بود.. 
ولی امان از آن ذهنیتی که فاران برایش ایجاد کرده بود!
دل بسته بود به بَسامِ خبرنگار…
آن مسلمان که همانند نامش همیشه تبسم داشت…
بسامی که او را از بَر بود... حال از روی علاقه یا... یا... یا وظیفه!
بسامِ خبرنگار که عضو موساد و نیروی امنیتی در ایران بود!
میان هول و ولای عروسی یکی از رفقا...
میهمانِ افتخاری و پر صلابت‌شان...
بزم کوچک‌شان با حضور او منور شده بود...
دستورِ انفجاری که فادیه قلباً دلش رضا نمی‌داد ولی دستور بود و مجبور به اطاعت!
تروری بی موقع و زهرایی که به تنِ کم جانِ دانیالش می‌نگریست و می‌گریست..‌.
پرونده‌ی باروتِ خیس! مصطفی و لیالی... هیام.. هیام.. هیام...
چقدر با این نام غریب بود!!
بذر کینه می‌کاشت در دل و وای از روزی که تنومند شود این درخت... درختی که دار برای فاران میشود.. آن فرمانده ی پست فطرتِ موساد!
جست و گریز ها فراوان بود...
آخر هم پناه گرفت به آن دشمنِ اسبق و دوستِ فعلی... بیروتِ زهرا... حاج اسماعیل...
پرونده‌ی جدید، نامی جدید، حبیبه!
فادیه، اریحا، هیام و حبیبه.. در ذهنش جنگی میانشان بود!
بسام هم با نام های جدیدش که آدم به آدم متفاوت بود
بسام، رسول، حیدر، جواد و ... هر چه که بود! 
نفوذ به سیستم های فاران؛ آن دورهمیِ {مثلا} ساده که پلی شد برای قتل‌...
ترور آن پَست... شاید اندکی زیاد آسوده اش کرده بود...
آن خبرِ ناگوار... آن مسافرِ ۱:۲۰ دقیقه...
[اصلا قسم به خستگی چشمانش که 
اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا …]
بسام در راه حفاظت از هیام پر کشید
هیام هم تهِ خط بود...
حال هیامِ مسلمان یا اریحای یهودی؟!
درنگ جایز نبود! شاید کمتر از دقیقه مانده بود... شروع کرد...
أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ، شْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

ترنج

ترنج

1403/10/10

        تا رسید به زهرا و روایتش...
روایتِ آن تشویش و قائله ای که تا آبرویش را خاک‌مال نمی‌کرد آرام نمی‌گرفت!
سارا رفته بود... 
برادرش با آن مویِ طلاییِ نه چندان زیبا، ناپدید و احتمالی زیاد به شهادت‌اش بود...
آشوبِ دل زهرا گوشه به گوشه شهر و تا دل اتاقش همراهش بود..
آن ناشناسِ آشنا...
قصد ویرانی داشت و زهرا ناچار به اطاعت!
دیدار با خواستگارِ سابق، آقازاده ی دو تابعیتیِ فعلی!..
تهِ نامردی بود... 
آیین این بازی را ندانست و آغاز کرد..
در راه فهمید نقشِ پر رنگ آن مفقودِ مو طلایی را
عظمت و بزرگی پدر که تازه میدیدش...
به راستی که او مثل بیروت بود...
جنگ زده؛
اما آرام!
در اوج خفقان و رعب و وحشت نوبه‌ی هیجان و شوک بود..‌
شوکِ دیدار مردِ مو طلایی... به راستی که دانیال باز گشته بود..
رفت و رفت و رفت... هفت خان رستم را به غریبی زال گذراندند...
تا به بیروتِ ساکن در خانه اجاره ای و ساده شان رسیدند..
دیدار پدر برایش آرزو بود...
گذشت و گذشت... 
سالی گذشت از اتمام آن قائله در ظاهر
ولی شورش در وجود این دو
یکی در تب و تاب عشق و دیگری...
دیگری ذوق و شوق زیستن را از دست داده بود... 
شاید این دو خل وضع مکمل هم بودند...
[اصلا حالِ یک دیوانه را، دیوانه بهتر میکند]
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.