یادداشت ترنج

ترنج

ترنج

1403/10/10

انگار پس ا
        انگار پس از اتمامش همه و همه از جلوی چشمانم رد شدند
از آنجا که چای تلخ بود و ترسناک.. 
ایران! مخوف بود و حرف از دین، رعشه به جان می‌انداخت
به آنجایی که امیرمهدی چایِ سارا را شیرین کرد
چایی که دیگر تلخ نبود، ترسناک نبود
شیرین بود و طعم عشق به خدا میداد...
ایرانی که حال پر از زیبایی بود و دین!
دینی که به تازگی، نورِ پر فروغِ چادرِ سیاهش معلوم بود!
سارایی که دل بسته بود و گله میکرد از عمر کوتاهش
امیرمهدی ای که می‌دانست اسلوبِ این حیات را...
به راستی که شهدا میدانند...
زودتر از سارایش مهمانِ معشوق شد
و سارا بود که ذره ذره از عزرائیل وقت می‌خرید به قصدِ بندگی...
بندگیِ خدای آن مومنانی که نه به خاک، بلکه بر روی خاک سجده میکردند...
[سارا ماند و دو انگشترِ عروسی...
پوشیده در عربی ترین چادر دنیا...
و دامادی که چای‌هایش طعمِ خدا می‌داد...]
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.