یادداشت ترنج
1403/10/10
تا رسید به زهرا و روایتش... روایتِ آن تشویش و قائله ای که تا آبرویش را خاکمال نمیکرد آرام نمیگرفت! سارا رفته بود... برادرش با آن مویِ طلاییِ نه چندان زیبا، ناپدید و احتمالی زیاد به شهادتاش بود... آشوبِ دل زهرا گوشه به گوشه شهر و تا دل اتاقش همراهش بود.. آن ناشناسِ آشنا... قصد ویرانی داشت و زهرا ناچار به اطاعت! دیدار با خواستگارِ سابق، آقازاده ی دو تابعیتیِ فعلی!.. تهِ نامردی بود... آیین این بازی را ندانست و آغاز کرد.. در راه فهمید نقشِ پر رنگ آن مفقودِ مو طلایی را عظمت و بزرگی پدر که تازه میدیدش... به راستی که او مثل بیروت بود... جنگ زده؛ اما آرام! در اوج خفقان و رعب و وحشت نوبهی هیجان و شوک بود.. شوکِ دیدار مردِ مو طلایی... به راستی که دانیال باز گشته بود.. رفت و رفت و رفت... هفت خان رستم را به غریبی زال گذراندند... تا به بیروتِ ساکن در خانه اجاره ای و ساده شان رسیدند.. دیدار پدر برایش آرزو بود... گذشت و گذشت... سالی گذشت از اتمام آن قائله در ظاهر ولی شورش در وجود این دو یکی در تب و تاب عشق و دیگری... دیگری ذوق و شوق زیستن را از دست داده بود... شاید این دو خل وضع مکمل هم بودند... [اصلا حالِ یک دیوانه را، دیوانه بهتر میکند]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.