୭ᰍ ֵ شـقـآیـق

تاریخ عضویت:

اسفند 1402

୭ᰍ ֵ شـقـآیـق

@SilverMoon

17 دنبال شده

10 دنبال کننده

                من در میان کتاب‌ها زندگی میکنم؛ در میان داستان‌های پر فراز و نشیب یک نویسنده در میان عشق دو عاشق پیشه، در میان صفحات کاغذی یک کتاب و در کتابخانه های شهر.. من با کتاب‌ها تا ابد میتوانم زنده بمانم. 🤎📜
              

یادداشت‌ها

        بیشتر وقت‌ها ترجیح می‌دم خلاصه‌ها یا نسخه های PDF رو بخونم و یا فقط توی دنیای دیجیتال بچرخم. ولی وقتی پای کتاب‌هایی با مضامین روان‌شناسی وسط میاد، یه چیزی ته دلم روشن می‌شه. انگار اونجاهاست که می‌تونم خودم رو واقعی‌تر ببینم. این کتاب رو هم حدود یه هفته پیش از دوست صمیمی‌ام قرض گرفتم. کسی که خودش خوب می‌دونه ذهن خسته یعنی چی، و وقتی گفت «فکر کنم اینو باید دوست داشته باشی»، نتونستم دربرابر نخوندنش مقاومت کنم. 
اولین‌بار که جلد «می‌خوام بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم» رو دیدم، یه لحظه مکث کردم. اسمش هم خنده‌دار بود و هم یه‌جورایی زخم‌خورده. ترکیبی عجیب از میل به نبودن و میل به زندگی، درواقع از نظرم دوکبوکی این‌جا فقط یه غذا نیست؛ یه استعاره‌ست از هر چیزی که ممکنه آدمو زنده نگه داره: یه خاطره، یه آدم و یا یه امید کوچیک. همین تضادِ تلخ‌وشیرین باعث شد با کنجکاوی ورقش بزنم. با خودم گفتم اگه نویسنده‌ای این‌قدر رک و بی‌پروا اسم انتخاب کرده، حتماً محتوای کتاب هم قراره صادقانه روایت شده باشه. 
وقتی شروع به خوندن جلد اول کردم حس کردم دارم وارد اتاق درمان می‌شم. نه فقط به‌عنوان خواننده بلکه مثل یه هم‌صحبت خاموش. کتاب پره از گفت‌وگوهای واقعی نویسنده با روان‌پزشکش بدون سانسور و بی‌ریا. همه‌چیز ساده و صادقانه روایت شده طوری که احساس می‌کنی یه آدم واقعی داره روبه‌روت از اضطراب‌هاش، تردیدهاش، و خستگی مزمنش حرف می‌زنه. یه خستگی که منم بارها ته وجودم حسش کرده بودم. 
توی فصل‌های اول غرق می‌شی توی جمله‌هایی که شبیه صداهای خودت هستن. مقایسه با بقیه، نیاز به تأیید، احساس کافی نبودن... لحظه‌هایی هست که بک‌سهی از خودش می‌پرسه «آیا من حق دارم ناراحت باشم؟» چون فکر می‌کنه درد بقیه مهم‌تره. این دقیقاً همون چیزیه که خیلی از ما باهاش کلنجار می‌ریم. اینکه هی درد خودمونو دست‌کم بگیریم فقط چون "یه نفر دیگه بدتره". 
آخرای کتاب، یه نرمی خاصی توی لحن نویسنده پیدا کردم. نه اینکه خوب شده باشه، ولی انگار کم‌کم یاد گرفته با خودش دشمن نباشه. داره یاد می‌گیره چطور از خودش مراقبت کنه، چطور به فکرهای سمی جواب نده، چطور حتی وسط تاریکی به‌دنبال نور کوچیکی بگرده. این تغییر کوچیک آروم پیش میره اما واقعی‌تر از هزاران حرف انگیزشی...
برای من این کتاب فقط یه تجربه‌ی مطالعه نبود بلکه یه جور مواجهه بود؛ با خودم، با صدام و با زخم‌هایی که همیشه ساکت هستن. درکل اگه دنبال کتابی هستید که باهاتون صحبت کنه، نه از بالا و نه از بیرون، بلکه از درون... پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید. شاید شماهم مثل من وسط درد یه لقمه‌ای از امید پیدا کنید؛ حتی اگه فقط دوکبوکی باشه...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.