Parmis

تاریخ عضویت:

تیر 1404

Parmis

@Parmyc

2 دنبال شده

1 دنبال کننده

یادداشت‌ها

Parmis

Parmis

3 روز پیش

        از همون لحظه‌ای که تصمیم گرفت مسیر خودش رو بره، حتی وقتی هیچ‌کس نفهمید چرا، حس کردم اون داره کاری می‌کنه که من هم بارها خواستم انجام بدم. استونر نمیخواست موفق بشه فقط میخواست خودش باشه در واقع.
من ادبیات نمی‌خونم، ولی اون لحظه‌ی تغییر، اون درکِ خاموش از «راه خودتو رفتن» رو خوب می‌فهمم.
استونر برای من یه قهرمان نبود، یه آدم واقعی بود.
ساکت، آرام، اما پر از چیزی که همیشه زیر پوستش قل می‌زد: تحمل. سکوت. دوست‌داشتن بدون ادعا. و‌اون علاقه ی عجیب و غریبش به ادبیات برای خیلی لذت بخش بود. 
بخش‌هایی از کتاب برام خیلی شخصی بود—وقتی درباره جنگ حرف می‌زد و من خودم یه جنگ رو تجربه کرده بودم، اون لحظه‌ها دیگه فقط داستان نبودن، واقعی بودن. انگار در طول زمان و تاریخ ما آدمها درد های مشترک زیادی داریم فارغ از اینکه کجای این دنیاییم.
ایدیت، زخمی که نه درمان شد، نه فراموش. و همون زخم رو، ناخواسته به دخترش گریس داد. در واقع گریس، دومین قربانی مادر ایدیت بود و‌با سپردن بچش به خانواده همسرش یجورایی میخواست این چرخه رو بشکونه‌.
همه‌چی تکرار شد، بی‌صدا، بی‌فریاد. و این شاید تلخ‌ترین بخش ماجرا بود: اینکه گاهی با همه‌ی تلاش، باز هم درد رو منتقل می‌کنی.
اما وسط همه‌ی این تاریکی، کاترین بود.
یه عشق ساده، آروم، مقدس.
نه نجات‌دهنده، نه ابدی، ولی زنده.
عشقی که وقتی خوندنش تموم شد، هنوز یه لبخند گوشه‌ی دلم موند. اون لحظات بینشون برام خیلی ارزشمند بود و دیدن اینکه دو تا آدم خیلی راحت میتونن کنار هم دیگه سکوت کنن ولی همچنان همدیگرو دوست داشته باشن.
استونر نه فریاد زد، نه دگرگون کرد، فقط موند، فقط بود.
و همین «بودن»ش، برای من کافی بود تا بفهمم گاهی زندگی کردن، خودش نوعی پیروزیه.
"جنگ فقط جون چند هزار یا چند صد هزار سرباز جوون و نمگیره. جنگ چیزی رو تو آدم‌ها نابود میکنه که دیگه هیچوقت برنمیگرده. از ملتی که زیاد جنگیده باشه بعد از مدتی فقط یک موجود درنده باقی میمونه، جونوری که ما_ من و شما و بقیه آدمهای شبیه ما_ تول لجن پرورشش دادیم."
      

0

Parmis

Parmis

1404/4/20

        آواز کافه‌ی غم‌بار رو نخوندم... انگار از یه جایی توی درونم عبور کرد.
غم عجیبی داره این کتاب، از اون غم‌هایی که نمی‌تونی دلیلشو بگی. نه از یه اتفاق مشخص، بلکه از یه فضای غریب. از یه کافه تو یه شهر بی‌نور‌. از آدمهایی که نمی تونن دوست داشته باشن و اونی که دوسشون داره رو میشکونن.
نه داستانش پیچیده‌ست، نه شخصیت ‌هاش زیادن، ولی یه لایه‌ی خاکستریِ نرمی دور کل کتاب هست که تا ته ذهن می‌مونه.
میس آملیا برام موندگار شد؛زنی قوی، صبور، خشن و مهربون... همه‌چی در هم و دست نیافتنی.
و اون گوژپشت که با تمام شکنندگی‌اش، رفت پیش کسی که تحقیرش می‌کرد.
و من هنوز نمی‌دونم چرا؟
گوژپشت شاید حس کرد ماروین نماد قدرت و مردانگی‌ایه که خودش هیچ‌وقت نداشت، و فکر کرد اگر کنارش باشه، دیگه اون «کوچک و بی‌پناه» نیست.
حتی اگه ماروین بهش پشت کنه... بازم بودن کنارش یعنی هویت داشتن، دیده شدن.
اینجا عشق نه نجات‌دهنده‌ست، نه شاعرانه.
اینجا عشق، همون چیزیه که آدم‌ها رو شکسته‌تر می‌کنه.
و مک‌کالرز اینو با صدایی آروم، بی‌ادعا، ولی خراش‌دهنده می‌نویسه.
آخرش وقتی راوی از دور، از آبادی حرف می‌زنه، حس کردم خود نویسنده‌ست، یا شاید خود آملیا، یا شاید خود من.
نه راوی مشخصه، نه دلیل این حجم از اندوه.
یکی از بهترین پایان‌ها، همون چند خط آخره.
دوازده مرد فانی نشستن و دارن تاریکی رو نگاه می‌کنن.
و شاید ما هم یکی از اوناییم.
"قبل از هر چیز، عشق تجربه‌ای است مشترک میان دو نفر، اما این موضوع به این معنا نیست که هر دو طرف تجربه ای مشابه را از سر می‌گذرانند. یکی عاشق است و‌دیگری معشوق، اما از دو دیار متفاوت. "
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.