یادداشت Parmis

Parmis

Parmis

3 روز پیش

        از همون لحظه‌ای که تصمیم گرفت مسیر خودش رو بره، حتی وقتی هیچ‌کس نفهمید چرا، حس کردم اون داره کاری می‌کنه که من هم بارها خواستم انجام بدم. استونر نمیخواست موفق بشه فقط میخواست خودش باشه در واقع.
من ادبیات نمی‌خونم، ولی اون لحظه‌ی تغییر، اون درکِ خاموش از «راه خودتو رفتن» رو خوب می‌فهمم.
استونر برای من یه قهرمان نبود، یه آدم واقعی بود.
ساکت، آرام، اما پر از چیزی که همیشه زیر پوستش قل می‌زد: تحمل. سکوت. دوست‌داشتن بدون ادعا. و‌اون علاقه ی عجیب و غریبش به ادبیات برای خیلی لذت بخش بود. 
بخش‌هایی از کتاب برام خیلی شخصی بود—وقتی درباره جنگ حرف می‌زد و من خودم یه جنگ رو تجربه کرده بودم، اون لحظه‌ها دیگه فقط داستان نبودن، واقعی بودن. انگار در طول زمان و تاریخ ما آدمها درد های مشترک زیادی داریم فارغ از اینکه کجای این دنیاییم.
ایدیت، زخمی که نه درمان شد، نه فراموش. و همون زخم رو، ناخواسته به دخترش گریس داد. در واقع گریس، دومین قربانی مادر ایدیت بود و‌با سپردن بچش به خانواده همسرش یجورایی میخواست این چرخه رو بشکونه‌.
همه‌چی تکرار شد، بی‌صدا، بی‌فریاد. و این شاید تلخ‌ترین بخش ماجرا بود: اینکه گاهی با همه‌ی تلاش، باز هم درد رو منتقل می‌کنی.
اما وسط همه‌ی این تاریکی، کاترین بود.
یه عشق ساده، آروم، مقدس.
نه نجات‌دهنده، نه ابدی، ولی زنده.
عشقی که وقتی خوندنش تموم شد، هنوز یه لبخند گوشه‌ی دلم موند. اون لحظات بینشون برام خیلی ارزشمند بود و دیدن اینکه دو تا آدم خیلی راحت میتونن کنار هم دیگه سکوت کنن ولی همچنان همدیگرو دوست داشته باشن.
استونر نه فریاد زد، نه دگرگون کرد، فقط موند، فقط بود.
و همین «بودن»ش، برای من کافی بود تا بفهمم گاهی زندگی کردن، خودش نوعی پیروزیه.
"جنگ فقط جون چند هزار یا چند صد هزار سرباز جوون و نمگیره. جنگ چیزی رو تو آدم‌ها نابود میکنه که دیگه هیچوقت برنمیگرده. از ملتی که زیاد جنگیده باشه بعد از مدتی فقط یک موجود درنده باقی میمونه، جونوری که ما_ من و شما و بقیه آدمهای شبیه ما_ تول لجن پرورشش دادیم."
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.