narsis ch

@Mahdischbn

33 دنبال شده

13 دنبال کننده

                      من زنی ام که از ناگفته ها میگوید!🌿
                    

یادداشت‌ها

                نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
"کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟" و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

narsis ch پسندید.
narsis ch پسندید.
نوروز در صحبت مترجمان؛ معرفی چند کتاب گفت‌وگو و خاطره که قهرمانانشان مترجمانند

بهار در راه است، با تعطیلاتی رسماً‌پنج روزه و در عمل پانزده-بیست روزه. این روزهای تعطیل را کم کسی است که متفاوت با سیصدوچند روز بعدی نگذراند؛ اما تکلیف آن‌هایی که عادت به ورق زدن کتاب و مجله دارند روشن است؛ هر جا باشند، در سفر و در حضر، وقت می‌دزدند تا چند صفحه‌ای بخوانند. آن‌هایی هم که در بقیه‌ی سال حال یا مجال مطالعه ندارند شاید در این روزها «ناپرهیزی» کنند. هر دو دسته شاید ترجیح بدهند اولین روزهای سال را با کتاب‌هایی بگذرانند که حال آدم را خوب کنند. پس درباره‌ی چند کتاب دلپذیر می‌نویسم که هم حرف‌هایی تازه و چیزهایی برای آموختن در آن‌ها پیدا می‌شود و هم لذت گذراندن اوقاتی خوش در مصاحبت آدم‌هایی جذاب در آن‌ها نهفته است. این کتاب‌ها چند خصوصیت مشترک دارند؛ موضوع همه‌شان گفت‌وگو یا خاطره است، هیچ‌کدامشان چندان تازه نیستند، و تقریباً تمامشان را در سال‌هایی که از انتشار آن‌ها می‌گذرد کمتر از آن که شایسته‌اش بوده‌اند خریده و خوانده‌ایم.

narsis ch پسندید.
narsis ch پسندید.
            شرّ و شیطون و عاشق
_________________________________________________
«من داله جمع میکنم. داله دوتا شاخه به هم چسبیده است عینهو حرف دال که ازش تیرکمان سنگی درست میکنند»
کمتر شخصیت شیطون و شرّی را همانند داوود داله میشناختم. کاراکتر جدید و ملموسی بود که روانِ متفاوتی داشت. حداقل تصور من از یک نوجوون دهه شصتی چنین چیزی نبود. سرش درد می‌کند برای ساختن تیرکمان که با داله درست می‌شود. پیدا کردن داله ها خودش داستانی دارد و فصل های این رمان را میسازد. علاوه بر داله ، کش هم نیاز دارد. کشی محکم و قوی که پاره نشود و بتواند با آن چند ده گنجشک را بزند. یواشکی سعی دارد از دستکش پوسیده پدرش که قبلا با آن بنایی میکرده ، تکه ای بردارد  برای کش تیرکمانش. داوود داله باید شروری اش را هم نشان دهد. نباید مقابل بچه محل‌هایش کم بیاورد. کتک میخورد و کنایه می‌شنود ولی آنقدر مخش تاب دارد که صاحب تیرکمان های خفن محله‌شان می‌شود. داوود داله داستان مُضاف بر این ها ، عاشق هم هست. نویسنده با تبحرش در ریزه روایت ها این را به ما می‌فهماند. داوود دلش پیش لیلا است. هر وقت او را می‌بیند ، دلباخته اش می‌شود. حتی داله ای هم به اسم او در جعبه انبارشده اش دارد. داله لیلا. 
«کارخانه اسلحه سازی داوود داله» داستان جذابی است که آقای شرفی خبوشان با ذوقش آن را خلق کرده است. بعد از کتاب «بی کتابی» که برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شده است ، این اثر از ایشان نوشته‌ی جدیدی است که فضای متفاوتی دارد. رساندن پایان این اثر به یک اتفاق غیرمنتظره در مقابل سیر کتاب ، آن را جذابش می‌کند. بخوانیدش که تجربه جالبی است
          
narsis ch پسندید.
narsis ch پسندید.
narsis ch پسندید.
            بالاخره ادبیات مدرسه سودی رساند! 
بعد از خفقان پی در پی سر کلاس و حبس شدن در کلاس به جهت لو ندادن سوالات آزمون به آن یکی کلاسه به جاهای خوبش هم رسیدیم. آن از اتاق آبی سهراب و یکهو به خودم آمدم دیدم اسم نیما و جلال به گوشم می‌آید؛ همان لحظه بغل دستی ام نگاهم کرد که: اع جلال آل احمد! همان تکه از کتاب ارزیابی شتابزده یک طرف و ذوق و شوق ما برای مطالعه آثار جناب جلال یک طرف. از خانم عرفانی پرسیدم و گفتن که با مدیر مدرسه شروع کنید. و ما خوردیم به تعطیلاتِ «سه‌گانهٔ شنبه‌ای» که در همان اولی و دومی شروع شد و تمام شد.
تاریخ تکرار می‌شود! 
بله همینقدر کلیشه ای و درست، از مقایسه فرهنگ و آموزش پرورش خودمان که درست بود تا در نظر گرفتن ساختمان شیک فرزانگان و تداعی کردن اتفاقات، اجسام و افراد داستان که هیچ شباهتی به آن ندارد گرفته تا قیاس رفتار آقای مدیر داستان جلال و دختر همکلاسی این روز های من در برابر شرایط اضطراری که این یکی خیلی هم درست بود و لبخند بر لبم آورد. 

اولین بار بود که از جناب جلال خواندم، جالب بود، بخوانیم ببینم چه می‌شود؛ باشد که مشتری شویم.

دوستی قبل از از من گفته بود n نفر قبل از او یادداشت نوشته‌اند و این کار باعث شده در نوشتن یادداشت و دست بردن به صفحه کلید مردد شود، باید بگویم منم همینطور دوست عزیز.
          
narsis ch پسندید.
            تقدم وجود بر ماهیت سرلوجه‌ی فلسفه‎‌ی اگزیستانسیالیسم است. فلسفه‌ای که درخت اندیشه‌ی کامو در آن ریشه داشت. درختی که بیگانه، شاخه‌های رشدیافته و پربارش هستند.
کامو عمیقاً باور داشت که در صحنه‌ی هستی، آنچه مهم است و باید به آن پرداخت، این است که وجود خود را دریابیم، مهم نیست از کجا و به دست چه کسی و چرا به اینجا آمده‌ایم، مهم این است که کجا می‌رویم و با وجود خویشتن چه می‌کنیم. یگانه موضوع اساسی فلسفه از نگاه او، خودکشی است، اینکه آیا این زندگی ارزش زیستن دارد و یا خیر. 
کامو در زمانه‌ی پس از انقلاب لیبرالیسم می‌زیست. قرن 19 زمانه‌ی معطوف شدن اندیشه‌ها به موضوع مهم آزادی بود. با وجود تمام تغییرات وکم‌رنگ کردم سایه‌ی بورژوازی، بشر در عمق وجود خود آزادی را نیافت و طعم سعادت را نچشید. از این زمان، فلاسفه موضوع خود را به آزادی‌ای معطوف کردند که درون آدمی رخ می‌دهد و برایش احساس خوشبختی را به ارمغان می‌آورد. کامو در این زمان پیام‌آور آزادی انسانِ در بند جبرِ زندگی پوچَش بود.
او پوچی زندگی را پس نزد، بلکه این هیولای تیره‌ی بدهیبت را با آغوش باز پذیرفت و آن را در جهت آزادی به کار گرفت. او سیزیف را آزاد و رها دید و جملگی بنی‌آدم را به مثابه سیزیف‌هایی دید که محکوم به بالا بردن روزمره‌ی سنگی به بالای کوه شده‌اند و در انتهای روز، درست پیش از درک رضایت، تلاش‌هایشان را بی‌ثمر می‌بینند. با این حال، او از دل این سرنوشت رقت‌بار، آزادی بیرون کشید، و خود نیز در همین آزادی، شادمانه زیست.
مورسوی کامو به راستی نماد اگزیستانسیالیسم است. موجودی خیالی که تمام ماهیت‌ها برایش ارزشی ندارند. نه ادراکی از عواطف دارد و نه زیر بار قوانین می‌رود. از هر قید و بندی آزاد است و بدون آنکه بداند به کجا، فقط می‌رود. اما آیا اگزیستانسیالیسم می‌تواند به چنین آرمان دور از ذهنی، یعنی تربیت نسلی از انسان‌های این چنینی دست پیدا کند؟ آیا بشر روزگاری زیر بار چنین نگاهی به جهان می‌رود؟ آیا این نگاه آزادی را به ارمغان می‌آورد؟ 
" یکدفعه چراغ‌های خیابان روشن شدند و ستاره‌های اول شب را کم‌رنگ کردند. حس کردم چشم‌هایم از انبوه آدم‌ها و نور پیاده‌روها خسته شده. چراغ‌ها سنگفرشی خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله‌ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند یا النگویی نقره می‌انداختند. کمی بعد، با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت‌ها و چراغ‌ها، سیاه شده بود، محله بفهمی نفهمی خالی شد، تا جایی که اولین گربه از کوچه‌ای که تازه خلوت شده بود، آرام گذشت. فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به صندلی تکیه داده بودم، گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین تا نان و ماکارونی بخرم. آشپزی‌ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌هایم را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر می‌کردم که این یکشنبه هم گذشت. حالا مامان توی خاک بود و باید کارم را از سر می‌گرفتم. خلاصه چیزی تغییر نکرده بود."
کامو این طور فکر نمی‌کند. و این نگاه خود را در بخش دوم بیگانه به وضوح بیان می‌دارد. جایی که عواطف سرکوب‌شده سرانجام راهی برای ظهور پیدا می‌کنند. بالآخره این ذات زندگی‌دوست آدمی است که پرده‌ها را می‌درد، با پوچی زندگی تلاقی می‌کند و زیستن را دردناک می‌سازد. رسالت کامو در این میان، برقراری صلح و آشتی میان این دو نیروی متخاصم است. هدف او گشودن گره این تناقض، در سایه‌ی فلسفه‌ی خویشتن است. او این تناقض را به بهترین شکل ممکن به ما نشان می‌دهد: 
"نفهمیده بودم که روزها تا کجا می‌توانند هم بلند باشند هم کوتاه. حتماً برای زندگی کردن بلند بودند. اما آن‌چنان کشدار بودند که سرآخر روی هم سرریز می‌شدند. آنجا دیگر اسم‌شان را از دست می‌دادند. کلمات دیروز و فردا تنها کلماتی بودند که هنوز برایم معنا داشتند. تا اینکه یک روز نگهبان به من گفت پنج ماه است که اینجا هستم. باور کردم، اما درکش نکردم. از نظر من یک روز بود که مدام در سلولم گسترده می‌شد و یک کار بود که دنبال می‌کردم."
در اینجا کامو ذات متناقض زندگی را نشان می‌دهد. مورسوی او چشم ‌در چشم پوچی این زندگانی می‌دوزد، با این حال شوق به زیستن او را کلافه می‌کند. در این میان هیچ چیز به او آرامش نمی‌دهد. مورسو هیچ چیز به جز خودش را ندارد، و آزادی او هم درون اوست. او در سلول خود می‌نشیند و آزادی خود را پیدا می‌کند. آزادی او، اختیاری است که بر احساس خویشتن دارد. آزادی او، سرنوشتی است که باید آن را زندگی کند، سنگی است که باید به بالای کوه برد، تیغ گیوتینی است که سر از تنش جدا می‌کند. 
کامو این چنین زیبا، سخن فروید را تکرار می‌کند که: زندگی هر لحظه، از دل نبردی با مرگ برمی‌آید و تداوم پیدا می‌کند. اما او برداشت متفاوتی از این مفهوم دارد و این پند خویش را در واپسین صفحات کتاب به ما می‌دهد. زندگی را مسیری می‌داند که هدف مشخصی ندارد اما ما مجبور و محکوم به پیمودن آن هستیم، و همین که هدف مشخصی ندارد، ما را مختار و آزاد می‌کند، که هر مسیری که می‌پسندیم برویم و سنگ خود را هر طور که دوست داریم به بالای کوه بغلتانیم. او این آزادی را سعادت انسان می‌داند و بیان می‌دارد: تلاش برای رسیدن به بالای کوه برای دلخوشی انسان کافی ا‌ست، ما باید سیزیف را خوشحال بدانیم.  
و این چنین، مورسوی کامو رمز خوشحالی را به ما می‌آموزد. زندگی از عواطف و احساسات خالی نیست. همین عواطف و احساسات البته آن را سخت می‌کنند، اما تلاش برای فرار از آن‌ها، تنها زندگی را سخت‌تر می‌کند. پس می‌بایست آن‌ها را پذیرفت و معنای زندگی خویش را در سایه‌ی آن‌ها تدوین نمود. و در همین حال می‌باید واقف بود که آزادی، تنها و تنها در درون ما یافت می‌شود، خواه در رفیع‌ترین قله‌ی آزادترین نظام بشری نفس بکشیم یا در پست‌ترین سیاه‌چال انسانی زندانی باشیم. و این آزادی، همان رمز احساس سعادت و خوشبختی است. 

          
narsis ch پسندید.
narsis ch پسندید.
            یادمه چندین ماه پیش به یکی از کوت‌های نویسنده‌ی این کتاب برخوردم که می‌گفت:«تو آسمانی و باقی چیزها فقط آب و هوا هستند.» و خیلی به دلم نشست سرچ کردم دیدم یه خانم پیر بودیست هستند که یه چندتایی کتاب هم نوشتند.  وقتی هم که این دوران قرنطینه شروع شد تصمیم گرفتم که این کتاب رو بخونم.

تو این کتاب درباره‌ی این می‌گه که چرا ما به امنیتمون دو دستی چسبیدیم و چطور این ناحیه‌ی امن به اضافه‌ی خیلی از باورهامون باعث رنج کشیدن ما می‌شه.

بخشای موردعلاقه‌ی من از کتاب فصلایی بود که درباره‌ی چهار کیفیت نامحدود و دشمنان دور و نزدیکش و این که چطور با تمرین‌های مدیتیشن این کیفیت‌ها رو در خودمون پرورش بدیم بود. 
و بخشی که پذیرشش برای من خیلی سخت بود و حتی نمی‌دونم چه قدر قابل اعتماده این بود که هیچ زمین سفتی زیر پای ما نیست.

The Four Limitless Ones Chant

  May all sentient beings enjoy happiness and the root of happiness.
  May they be free from suffering and the root of suffering.
  May they not be separated from the great happiness devoid of suffering.
  May they dwell in the great equanimity free from passion, aggression, and prejudice.