اگه اشتباه نکنم وقتی ۱۴ سالم بود یبار این کتابو خوندم، ولی نظرمو جلب نکرد و شاید بخاطر همینم چیز زیادی ازش به خاطر نداشتم..
دلیل اینکه نتونست اون موقع منو راضی کنه، اینکه داستان تقریبا یکنواخته و کل دغدغهی اکثر شخصیت های داستان ازدواج کردنه، که اون زمان از نظر من مسخره ترین دغدغه ی دنیا بود.
اما اینبار تصمیم گرفتم دوباره کتاب رو بخونم تا ببینم نظرم در موردش تغییری کرده یا نه.. و خب باید بگم این بار دوسش داشتم!
هنوزم از نظرم اینکه شخصیت ها تا این اندازه نگران مسئله ازدواج بودن و تو مهمونی ها شرکت میکردن تا دیده بشن و به عبارتی شوهر گیرشون بیاد! جالب نیست ، اما چیزی که باعث شد اینبار داستان رو دوست داشته باشم، لذت بردن از گفتگوها و توصیفات و سیر داستانی بود..برعکس دفعه اول، دنبال اتفاق خاصی نمیگشتم و فقط با داستان همراه شدم... و واقعا لذت بردم.