Limpid Limpid دنبال کردن @Blueberry7 عضویتدی 1403 5 دنبال شده 4 دنبال کننده کتابدوست(15 کتاب)0امتیاز دنبال کردن https://t.me/ZaRdOnEh 0limpid 1یادداشت5امتیاز0لیستکتابخانه نمایش کتابخانه خواندهام 15 کتاب در حال خواندن 2 کتاب خواهم خواند 4 کتاب یادداشتها Limpid 1403/10/12 سقوط آلبر کامو 3.9 109 آیا توجه کرده اید که احساسات ما را تنها مرگ بیدار می کند؟ 0 1 باشگاهها این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست. چالشهالیستها این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است. بریدههای کتاب Limpid 1403/10/21 اخگری در خاکستر صبا طاهر 4.3 52 صفحۀ 377 0 5 Limpid 1403/10/21 ما یوگنی ایوانویچ زامیاتین 4.2 23 صفحۀ 228 حالا اینجا هستم، همگام با دیگران، اما در عین حال جدا از آنها.تمام تنم هنوز از وقایعی که پشت سر گذاشته ام می لرزد، مثل پلی که همین حالا یک قطار آهنی باستانی با هیاهو از رویش گذشته باشد. وجود خودم را حس میکنم، اما تنها بعضی چیزها وجود خودشان را حس می کنند و از فردیتشان آگاهند؛ چشمی که خاری در آن رفته،انگشت متهلب و دندان چرک کرده : چشم، انگشت و دندان سالم حس نمیشنوند، انگار که وجود ندارند. آیا خودآگاهی به وضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟ 0 1 Limpid 1403/10/17 سقوط آلبر کامو 3.9 109 صفحۀ 29 به قول آلبر کامو در رمان سقوط: من آنقدر بزرگوار نبودم که از اهانتها بگذرم، اما سرانجام فراموش میکردم. و آنکه گمان میبرد از او بیزارم مبهوت میشد، آنگاه که میدید لبخند زنان به او سلام میکنم، برحسب سرشتش عظمت روحم تحسینش را برمیانگیخت یا خفت منشم را خوار میشمرد، غافل از اینکه علت رفتارم سادهتر از این حرفها بود: من حتی نامش رافراموش کرده بودم... 0 43 فعالیتهافعالیتی یافت نشد.
Limpid Limpid دنبال کردن @Blueberry7 عضویتدی 1403 5 دنبال شده 4 دنبال کننده کتابدوست(15 کتاب)0امتیاز دنبال کردن https://t.me/ZaRdOnEh 0limpid 1یادداشت5امتیاز0لیستکتابخانه نمایش کتابخانه خواندهام 15 کتاب در حال خواندن 2 کتاب خواهم خواند 4 کتاب یادداشتها Limpid 1403/10/12 سقوط آلبر کامو 3.9 109 آیا توجه کرده اید که احساسات ما را تنها مرگ بیدار می کند؟ 0 1 باشگاهها این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست. چالشهالیستها این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است. بریدههای کتاب Limpid 1403/10/21 اخگری در خاکستر صبا طاهر 4.3 52 صفحۀ 377 0 5 Limpid 1403/10/21 ما یوگنی ایوانویچ زامیاتین 4.2 23 صفحۀ 228 حالا اینجا هستم، همگام با دیگران، اما در عین حال جدا از آنها.تمام تنم هنوز از وقایعی که پشت سر گذاشته ام می لرزد، مثل پلی که همین حالا یک قطار آهنی باستانی با هیاهو از رویش گذشته باشد. وجود خودم را حس میکنم، اما تنها بعضی چیزها وجود خودشان را حس می کنند و از فردیتشان آگاهند؛ چشمی که خاری در آن رفته،انگشت متهلب و دندان چرک کرده : چشم، انگشت و دندان سالم حس نمیشنوند، انگار که وجود ندارند. آیا خودآگاهی به وضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟ 0 1 Limpid 1403/10/17 سقوط آلبر کامو 3.9 109 صفحۀ 29 به قول آلبر کامو در رمان سقوط: من آنقدر بزرگوار نبودم که از اهانتها بگذرم، اما سرانجام فراموش میکردم. و آنکه گمان میبرد از او بیزارم مبهوت میشد، آنگاه که میدید لبخند زنان به او سلام میکنم، برحسب سرشتش عظمت روحم تحسینش را برمیانگیخت یا خفت منشم را خوار میشمرد، غافل از اینکه علت رفتارم سادهتر از این حرفها بود: من حتی نامش رافراموش کرده بودم... 0 43 فعالیتهافعالیتی یافت نشد.