این دومین داستانی بود که از گوگول خوندم و واقعا طنز عجیبی داشت، دوستی ای که تنها با یک غاز گفتن تمام شد، اما یک چیز برام سوال باقی موند، در نامه ای که که ایوان نیکیفورویچ به قاضی داد، گفته شده بود که قصد ایوان ایوانویچ از داشتن اسلحه کشتن اوست اما در صورتی که اینطور نبود،اگر در مهمانی شهردار حرف هاشون به صورت واضح تر گفته می شد شاید دوستیشون دوباره شکل می گرفت اما خب گوگول مثل همیشه تصمیمش رو گرفت و داستان رو به نحوه ی امضای همیشگیش تموم کرد، یعنی خیره کننده و پوچ به قول آقای گری سال مورسن.
در بخش اخر کتاب حرف های گری سال مورسن رو در باب زندگی شخصی گوگول و کتاب های دیگرش نوشته شده اما بنظرم تا وقتی کتاب های شنل، یادداشت های یک دیوانه، دماغ، نفوس مرده و بازرس رو نخوندید نرید سراغش چون اسپویل داره.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.