احمدرضا حسینی نژاد

احمدرضا حسینی نژاد

@Ahmdrza_hn

14 دنبال شده

16 دنبال کننده

ahmdrza_hn
ahmdrza_hn

یادداشت‌ها

        هروقت بخوام در مورد اثری صحبت کنم یاد این جملات مرحوم آل احمد در مورد "قمارباز" داستایوفسکی میفتم که می‌گفت:
(من از داستایوسکی می‌ترسم؛ حتّی وحشت دارم؛ یعنی هر وقت کتابی از او خوانده‌ام، وحشت کرده‌ام. نه از این باب که نوعی داستان جنایی سر داده باشد... بلکه از این جهت که در برابر دنیای پیچیده‌ی ذهن او احساس حقارت می‌کنم. احساس هیچی، نیستی و اینکه "آخر وقتی کسی همچو  او  قلم می‌زده ،تو دیگر  که هستی!..." و از این قبیل؛ و این حالی است که البته در برخورد با دیگر بزرگان نویسنده هم به آدم دست می‌دهد و آن وقت مضحکه نیست که بنشینی و بنا به امر دوستی بخواهی قلمی در باب چنین اعجوبه‌ی وحشت انگیزی بزنی؟ امّا چه باید کرد که هر خاری روزی به کاری می آید! و نیز اگر قرار بود همه‌ی خُردان در مقابل بزرگان جا بزنند که فرق خُـردی و بزرگی را تو از کجا می‌دانستی؟)
چهارصد سال از این نمایشنامه میگذره و من هم از شکسپیر می‌ترسم. از اینکه چطور شکسپیر تونسته عواطف و احساسات بنیادین بشر رو به چالش بکشه حیرت زده‌ام. حسد، غیرت، آبرو و اتللو و دیگر افرادی که در منجلاب این احساسات به نابودی کشیده میشن. 
      

27

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

706 عضو

مگره و مرد تنها

دورۀ فعال

باشگاه ال‌کلاسیکو

491 عضو

نورثنگرابی

دورۀ فعال

محاکات

278 عضو

همه، پسران من

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

سفرهای گالیور

11

بازرس

20

در باب حکمت زندگی

32

عوضی
این داستان طعم بلاتکلیفی و سردرگمی داره!
وقتی ندونی واقعا کی هستی، باید کجا باشی و چه کسی خودِ واقعیِ تو رو می‌شناسه، تکلیفت چیه؟! 
اگه هیچ‌کس تو رو با اسمِ خودت نشناسه و صدا نکنه، کم‌کم اسمت هم فراموش می‌کنی. 

این کتاب داستانِ مردیه که چهره‌اش برای دیگران خیلی آشناست، انقدر آشنا که همیشه با آدم‌های دیگه اشتباه می‌گیرنش.

انقدر این موضوع براش تکرار شده، که خودش هم یادش نیست واقعا کی بوده و هویتش چیه، انگار دیگه خیلی هم تمایل نداره انکار کنه که اشتباه گرفتنش و حتی بدش هم نمیاد جای اون آدم‌هایی که شبیهش هستن زندگی کنه.

فقط یک نفر هست که راوی رو می‌شناسه، یک خانم مسن که راوی فکر می‌کنه عمه‌اشه ولی حتی مطمئن نیست عمه‌اش باشه، شاید دخترعمه‌اش باشه، شاید عمه‌ی پدرش باشه، یا حتی شاید مادرش باشه.!

این زن تنها کسیه که راوی رو می‌شناسه؛ خودِ واقعیش رو.
فکر کن تنها کسی که تو رو می‌شناسه هم فراموشت کنه، خیلی وحشتناکه! انگار دیگه کاملا گم می‌شی! 

از این نویسنده قبلا «منگی» رو خونده بودم که خیلی دوستش داشتم. اگه هیچ‌کدوم رو نخوندین به نظرم منگی خیلی جذاب‌تر از این کتاب بود و باعث شده بود توقعِ بیشتری از این کتاب داشته باشم.
          این داستان طعم بلاتکلیفی و سردرگمی داره!
وقتی ندونی واقعا کی هستی، باید کجا باشی و چه کسی خودِ واقعیِ تو رو می‌شناسه، تکلیفت چیه؟! 
اگه هیچ‌کس تو رو با اسمِ خودت نشناسه و صدا نکنه، کم‌کم اسمت هم فراموش می‌کنی. 

این کتاب داستانِ مردیه که چهره‌اش برای دیگران خیلی آشناست، انقدر آشنا که همیشه با آدم‌های دیگه اشتباه می‌گیرنش.

انقدر این موضوع براش تکرار شده، که خودش هم یادش نیست واقعا کی بوده و هویتش چیه، انگار دیگه خیلی هم تمایل نداره انکار کنه که اشتباه گرفتنش و حتی بدش هم نمیاد جای اون آدم‌هایی که شبیهش هستن زندگی کنه.

فقط یک نفر هست که راوی رو می‌شناسه، یک خانم مسن که راوی فکر می‌کنه عمه‌اشه ولی حتی مطمئن نیست عمه‌اش باشه، شاید دخترعمه‌اش باشه، شاید عمه‌ی پدرش باشه، یا حتی شاید مادرش باشه.!

این زن تنها کسیه که راوی رو می‌شناسه؛ خودِ واقعیش رو.
فکر کن تنها کسی که تو رو می‌شناسه هم فراموشت کنه، خیلی وحشتناکه! انگار دیگه کاملا گم می‌شی! 

از این نویسنده قبلا «منگی» رو خونده بودم که خیلی دوستش داشتم. اگه هیچ‌کدوم رو نخوندین به نظرم منگی خیلی جذاب‌تر از این کتاب بود و باعث شده بود توقعِ بیشتری از این کتاب داشته باشم.
        

20

چشم اندازی از پل
          این خیلی حس بدیه که شما مجوز یک نمایش رو توی جیبتون داشته باشید اما نتونید اونو اجرا ببرید.
معمولا من اینطوری کار ساختم که نمایشنامه میخونم و انگار اون نمایشنامه منو صدا میکنه و میگه که باید منو به روی صحنه ببری...
مهمانخانه چی گولدونی ، نداهای درونِ ادواردو فیلیپو ، تراژدین اجباری و خواستگاری و جشن سالگرد از چخوف و توپ لاستیکی از صادق چوبک هم همینطوری ساخته شدند که حد اقل مخاطبی که این آثار رو دیدند ، راضی از سالن خارج شدند. 
 اولین بار پارسال این نمایشنامه رو خوندم و همون لحظه به یکی از دوستانم که در تمام این تجربیات کنارم بود تماس گرفتم و گفتم که باید ببینمت . وقتی اومد ، نمایشنامه رو بهش دادم و گفتم که باید اینو کار کنیم. اونم گفت بفرستش ارشاد برای مجوز...
فرستادیم و مجوز اومد اما هیچوقت بودجه ساخت اثر تا امروز تامین نشد... شاید روزی بشه ولی قطعا چشم اندازی از پل رو روزی روی صحنه میبرم...
به لطف باشگاه هامارتیا ، امروز بار دیگه این اثر مرور شد و البته داغی بود که برای من هم تازه شد. ما در هامارتیا قبلا مرگ فروشنده رو از میلر خونده بودیم که بهترین و معروف ترین اثر آرتور میلره و احتمالا یکی دوبار دیگه هم گریزی به میلر بزنیم اما چشم اندازی از پل ، بعد از مرگ فروشنده بهترین اثر آرتور میلره و بعد از این خیلی کار شاخص و خوب و درجه یکی در سطح این دو اثر نداره و با همین دو اثر میشه به قدرت قلم میلر پی برد .
میلر در این اثر به دو مقوله میپردازه،  یکی عشقی نامتعارف و یکی دیگه مهاجران خارجی و غیر قانونی ای که برای کار به آمریکا سفر کرده بودند‌ .
امروز که مسئله مهاجرین در ایران خیلی پر رنگ شده شاید کمی مارو با فضای این نمایشنامه نزدیک تر کنه . 
هنرمند واقعی قطعا اینطوری اثرش رو خلق میکنه ، میبینه و احساس نیاز میکنه و جرقه ای در ناخودآگاهش شکل میگیره و ایده پردازش میشه و اثر رو خلق میکنه... 
میلر در این دو نمایشنامه به خوبی این مسیر رو طی کرده و آثاری خلق کرده درجه یک و قابل تامل...

امیدوارم بتونم یک روزی چشم اندازی از پل رو روی صحنه ببرم...

باز هم به میلر برمیگردیم...

زنده باد تئاتر...زنده باد هامارتیا 🔥🔥🔥🔥🔥
        

27