پسرک، موش کور، روباه و اسب. یک کتاب جادویی.
جادوش از جنس هریپاتر و ساحرهها نیست؛ جادوی این کتاب، انسانیه. خیلی انسانی. وارد هیچ دنیای ناشناخته و عجیبی نمیشه؛ بالعکس، بسیار آشناست. جادوی درونی یک انسان رو زنده میکنه.
بوی امید، کودکی، مهربونی، عشق و کیک خونگی میده.
حصارهای نامرئی اما بسیار پررنگی که جامعه برای روان آزادمون ساخته رو میشکونه.
آزادیبخشه. آزادیبخشه برای مردمان سختکوشی که جهان سالهاست بهشون سخت گرفته. برای کسایی که خودشون رو سیاه میبینن. یا حتی بیرنگ.
خدایا! چقدر این کتاب رو دوست دارم.
سالهاست مشغول خودشناسی و روانکاویام؛ اما خوندن جملههای این کتاب، جنس دیگری داشت برام. تمام تلاشم برای برگشتن به خودْ دوستی رو ظاهر کرد. انگار تمام این سالها دویدم و خوندم و رنج کشیدم و تلاش کردم، نتایج کمرنگی گرفتم و حتی برخیشون نامرئی موندن، تا امروز در اواسط بیستویک سالگی، بفهمم نتایج من کمرنگ نبودهن؛ فقط به اندازهی کافی، صمیمانه نبودهن. فقط نیروی ظاهر شدن رو نداشتهن.
چارلی مکسی؛ تو فارسی بلد نیستی و هیچوقت این یادداشت رو نمیخونی؛ اما بذار بگم پسر؛ دوستت دارم.