ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا

ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا

ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا

فرشته موسوی و 12 نفر دیگر
3.2
5 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

8

خواهم خواند

5

شابک
9786006232683
تعداد صفحات
156
تاریخ انتشار
1399/3/13

توضیحات

        کتاب «ترجیحا مجرد، با روابط عمومی بالا» با طنز کردن برخی تلاش های کلیشه ای برای مثال گرامیداشت روزِ حجاب و عفاف شروع می شود و نامه نگاری بینِ «اداره تقویت و گسترش حجاب و عفاف و خانواده در جامعه» و «واحد پشتیبانی» را دست می اندازد. در ادامه انواع پوشش درگذر تاریخ معرفی می شود. همچنین لغت نامه ای دستکاری شده را در کتاب می بینید. برای مثال، جلوی برهنگی دو نقطه گذاشته و نوشته اند: «صرفه جویی در پوشش، آلرژی به پشم و نخ، همه جا استخرپنداری». هرچه کتاب ورق می خورد اوضاع خطرناک تر می شود. در میانه کتاب، نامه یک استاد دانشگاه به دخترش هم رو می شود: «دخترم از سه چیز بترس: «دهانی که بی فکر باز است، موبایلی که رمزش باز است و مانتویی که جلویش باز است. هرسه آبروی انسان را می برد». عجیب است؟! حالا دو تا مثال دیگر معلوم می کند که با چه کتابی رو به رو هستید. در بخشی از کتاب، سؤالات فعالان مدنی درباره حجاب آمده است: «حکم گذاشتن عکس سیکس پک در اینستاگرام چیست؟ اگر عکس خودمان نباشد و فقط برای جذب دایرکت از آن استفاده کنیم چه؟!» آخرش هم کتاب با نیازمندی ها تمام می شود.
      

لیست‌های مرتبط به ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا

پست‌های مرتبط به ترجیحا مجرد با روابط عمومی بالا

یادداشت‌ها

          🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
محمدرضا شهبازی رو از کلیپ‌های «حیف درخت» و «لیچار» میشناسم. هردو رو دوست داشتم. گرچه طنزش خیلی قوی نبود. ولی بد هم نبود. کتاب «لانگ شوت» رو هم چندسال پیش خوندم. اونم بد نبود. فلذا این کتاب هم نظرم رو جلب کرد. البته قیمت خیلی کم و تخفیف نمایشگاه هم بی تأثیر نبود. کتاب که رسید همون لحظه شروع کردم به خوندن.
و تازه فهمیدم چندتا نویسنده داره و آقای شهبازی سرپرست نویسندگانه. 
موضوع کتاب درباره حجابه. من فکر می‌کردم کلش درباره استخدامه و مشکلات خانم‌ها به طنز نوشته شده که اینطور نبود.
البته واقعاً طنز هم نبود. 
انقدر خسته‌کننده بود که تا نصفه خوندم کتاب رو. تازه حجمی هم نداره. حدود ۱۲۰ صفحه. یه کتاب طنز ۱۲۰صفحه‌ای باید یک ساعته خونده بشه ولی جونم بالا اومد برای همین سه چهار فصل اول. طنز که چه عرض کنم. بعضی‌هاش انگار مقاله انتقادیه. بی هیچ نمکی.
من خودم آدم بی‌حجابی نیستم ولی گاهی توهین‌های به اسم طنز خون منم به جوش میاورد. 
این کتاب برای من پنج هزارتومن هم هزینه نداشت.
ولی به قول خود آقای شهبازی حیف درخت.
حیف همون پنج هزارتومن.
🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
        

9

          طبیعتا چون خودم یکی از نویسنده های کتابم، پنج ستاره میدم! طنزهای کتاب از کلیشه های رایج در مبحث عفاف و حجاب به دوره و در کل چیز خوبیه! بخونید

بخشی از کتاب:

یک شب آویزالدین خواب عجیبی میبیند. او خواب میبیند که مردم ایران در یک بیابان بی آب و علف سرگردان و حیرانند . ناگهان وی وارد بیابان میشود. با ورود آویزالدین، بیابان به سبزه زار تغییر کاربری میدهد. او با همه مردم مصافحه می کند (مخصوصا خانمها) و بازوان آنها را به گرمی میفشرد. آویزالدین با اشک شوق از خواب میپرد و فریاد میزند: آزادی! چند وقت بعد، آویزالدین این خواب را طی یک مصاحبه تلویزیونی تعریف میکند و سه روز پس از مصاحبه به سمت ریاست بخش فرهنگی بنیاد "هوای ابری" منصوب میشود.

فرستادن بازیگران سینمای ایران به خانه بخت یکی از مهمترین وظایف آویزالدین در این دوره بود. او یک سررسید داشت که در آن قرار خواندن خطبه عقد توسط رئیس جمهور را تنظیم میکرد و حتی گاهی ساقدوش داماد می ایستاد. این موضوع باعث شد که وی به سینما علاقه مند شود و چندین طرح سینمایی در راستای آزادی زنان و دموکراسی و جامعه مدنی و این جور مسائل بدهد. یکی از طرح های فیلمنامه وی به این صورت است:

"پسری که در خانواده ای مذهبی زندگی میکند (امیر)، عاشق دختری غیر مذهبی (طبیعتا شراره) میشود. شراره موهایش را از زیر روسری بیرون میگذارد و عاشق آزادی و جامعه مدنی است (در دیالوگهایش تاکید میکند). پدر امیر که ریش دارد و پیراهن یقه دیپلماتی به تن میکند از انتخاب پسرش عصبانی میشود و او را در دستشویی زندانی میکند. اما امیر از پنجره دستشویی می گریزد و با شراره سوار اتوبوس میشوند تا با هم به یک جای دور فرار کنند. در اتوبوس چند نفر چادری و ریشو متوجه میشوند که امیر و شراره هیچ نسبتی با هم ندارند و به محض رسیدن به پلیس راه، آنها را لو میدهند. امیر و شراره در حین فرار از دست پلیس که با تانک آنها را دنبال میکند، به زیر تریلی هجده چرخ میروند. آن دو با پیکری خونین دستانشان را به سمت هم نزدیک میکنند، اما اجل سر میرسد و میمیرند."
        

1