معرفی کتاب از دیار آشتی اثر فریدون مشیری

از دیار آشتی

از دیار آشتی

4.3
8 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

18

خواهم خواند

4

شابک
9789646194243
تعداد صفحات
164
تاریخ انتشار
1393/7/26

توضیحات

        
  

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری ست پیکاری ستُرگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر



      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به از دیار آشتی

نمایش همه
Fatemeh

Fatemeh

1404/6/31 - 19:27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 78

ز شور عشق ، ندانم کجا فرار کنم ! چگونه چارهٔ این جانِ بیقرار کنم. بسان بوتهٔ آتش گرفته ام،در باد، کجا توانم این شعله را مهار کنم؟ رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را برای مردم کوی و گذر هوار کنم. چنین که عشق توام می کشد به شیدایی، شگفت نیست که فریادِ یار ،یار کنم! گرانبها تر ، از لحظه های هستی خویش ، بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم ؟ هزار کار در اندیشه پیش رو دارم ، تو می رباییم از خود ، بگو چکار کنم ؟! شبانگهان که در افتم میان بستر خویش که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم تو باز بر سر بالین من گشایی بال  که تو باشم و با خواب ، کارزار کنم ! خیال پشت خیال آید از کرانهٔ دور ، از این تلاطمِ رنگین ، چرا کنار کنم؟ تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند به پشت اسب سفید پریزاد خود سوار کنم ! چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم ز خون خویش همه راه را نگار کنم ! تو را که دارم‌، از دشمنان نیندیشم تو را که دارم ،یک دست را هزار کنم ! تو را که دارم ،نیروی صد جوان یابم تو را که دارم ،پاییز را بهار کنم ! به هر طرف که گذرم از نسیم چهرهٔ تو همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم تو را به سینه فشارم ، که اوج پیروزی ست چه ناز ها که به گردون ، به کردگار کنم !... سحر ، دوباره در افتم به چاه حسرتِ خویش. نظر به بام تو از ژرفِ این حصار کنم من آفتاب پرستم ، ولی نمی دانم چگونه باید خورشید را شکار کنم ! به صبح خنده ات آویزم ، ای امید محال مگر تلافی شب های انتظار کنم !

9

Fatemeh

Fatemeh

1404/7/10 - 00:03

بریدۀ کتاب

صفحۀ 81

در هوای سحرم حال و هوای دگر است هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است نازپرداز طراوت،همه جا در پرواز مهربانوی لطافت،همه جا در گذر است سحرم با طرب آید که:نوید ظفرم سحرم بال و پر آردکه:زمان سفر است بوی یاس آرد و گوید که تو را همنفس است عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم گر چه پایم،همه در خاک،به زنجیر،در است سفر عالم جان است و جدایی از خویش نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است هر طرف بال گشایم همه جا چهره دوست پاک چون پرتو خورشید به پیش نظر است هر دو بازوی،گشودست به سویم که تو را گرم تر از دل و جان،بر سر این سینه سر است هر دو بازوی گشایم به هوایش که مرا تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است سحر بی تو، سحر نیست،گذر در ظلمات نفس بی تو،نفس نیست،هبا و هدر است خود،تو روح سحری،با تو من از خود به درم هر که با روح سحر باشد،از خود به در است با سحر همسفرم روبه چمنزار امید یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان جای خون،عشق تو درجان و تنم شعله ور است.

4

یادداشت‌ها