بریده‌ای از کتاب از دیار آشتی اثر فریدون مشیری

Fatemeh

Fatemeh

1404/7/10 - 00:03

بریدۀ کتاب

صفحۀ 81

در هوای سحرم حال و هوای دگر است هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است نازپرداز طراوت،همه جا در پرواز مهربانوی لطافت،همه جا در گذر است سحرم با طرب آید که:نوید ظفرم سحرم بال و پر آردکه:زمان سفر است بوی یاس آرد و گوید که تو را همنفس است عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم گر چه پایم،همه در خاک،به زنجیر،در است سفر عالم جان است و جدایی از خویش نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است هر طرف بال گشایم همه جا چهره دوست پاک چون پرتو خورشید به پیش نظر است هر دو بازوی،گشودست به سویم که تو را گرم تر از دل و جان،بر سر این سینه سر است هر دو بازوی گشایم به هوایش که مرا تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است سحر بی تو، سحر نیست،گذر در ظلمات نفس بی تو،نفس نیست،هبا و هدر است خود،تو روح سحری،با تو من از خود به درم هر که با روح سحر باشد،از خود به در است با سحر همسفرم روبه چمنزار امید یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان جای خون،عشق تو درجان و تنم شعله ور است.

در هوای سحرم حال و هوای دگر است هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است نازپرداز طراوت،همه جا در پرواز مهربانوی لطافت،همه جا در گذر است سحرم با طرب آید که:نوید ظفرم سحرم بال و پر آردکه:زمان سفر است بوی یاس آرد و گوید که تو را همنفس است عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم گر چه پایم،همه در خاک،به زنجیر،در است سفر عالم جان است و جدایی از خویش نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است هر طرف بال گشایم همه جا چهره دوست پاک چون پرتو خورشید به پیش نظر است هر دو بازوی،گشودست به سویم که تو را گرم تر از دل و جان،بر سر این سینه سر است هر دو بازوی گشایم به هوایش که مرا تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است سحر بی تو، سحر نیست،گذر در ظلمات نفس بی تو،نفس نیست،هبا و هدر است خود،تو روح سحری،با تو من از خود به درم هر که با روح سحر باشد،از خود به در است با سحر همسفرم روبه چمنزار امید یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان جای خون،عشق تو درجان و تنم شعله ور است.

29

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.