بریدهای از کتاب از دیار آشتی اثر فریدون مشیری
1404/6/31 - 19:27
صفحۀ 78
ز شور عشق ، ندانم کجا فرار کنم ! چگونه چارهٔ این جانِ بیقرار کنم. بسان بوتهٔ آتش گرفته ام،در باد، کجا توانم این شعله را مهار کنم؟ رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را برای مردم کوی و گذر هوار کنم. چنین که عشق توام می کشد به شیدایی، شگفت نیست که فریادِ یار ،یار کنم! گرانبها تر ، از لحظه های هستی خویش ، بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم ؟ هزار کار در اندیشه پیش رو دارم ، تو می رباییم از خود ، بگو چکار کنم ؟! شبانگهان که در افتم میان بستر خویش که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم تو باز بر سر بالین من گشایی بال که تو باشم و با خواب ، کارزار کنم ! خیال پشت خیال آید از کرانهٔ دور ، از این تلاطمِ رنگین ، چرا کنار کنم؟ تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند به پشت اسب سفید پریزاد خود سوار کنم ! چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم ز خون خویش همه راه را نگار کنم ! تو را که دارم، از دشمنان نیندیشم تو را که دارم ،یک دست را هزار کنم ! تو را که دارم ،نیروی صد جوان یابم تو را که دارم ،پاییز را بهار کنم ! به هر طرف که گذرم از نسیم چهرهٔ تو همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم تو را به سینه فشارم ، که اوج پیروزی ست چه ناز ها که به گردون ، به کردگار کنم !... سحر ، دوباره در افتم به چاه حسرتِ خویش. نظر به بام تو از ژرفِ این حصار کنم من آفتاب پرستم ، ولی نمی دانم چگونه باید خورشید را شکار کنم ! به صبح خنده ات آویزم ، ای امید محال مگر تلافی شب های انتظار کنم !
ز شور عشق ، ندانم کجا فرار کنم ! چگونه چارهٔ این جانِ بیقرار کنم. بسان بوتهٔ آتش گرفته ام،در باد، کجا توانم این شعله را مهار کنم؟ رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را برای مردم کوی و گذر هوار کنم. چنین که عشق توام می کشد به شیدایی، شگفت نیست که فریادِ یار ،یار کنم! گرانبها تر ، از لحظه های هستی خویش ، بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم ؟ هزار کار در اندیشه پیش رو دارم ، تو می رباییم از خود ، بگو چکار کنم ؟! شبانگهان که در افتم میان بستر خویش که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم تو باز بر سر بالین من گشایی بال که تو باشم و با خواب ، کارزار کنم ! خیال پشت خیال آید از کرانهٔ دور ، از این تلاطمِ رنگین ، چرا کنار کنم؟ تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند به پشت اسب سفید پریزاد خود سوار کنم ! چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم ز خون خویش همه راه را نگار کنم ! تو را که دارم، از دشمنان نیندیشم تو را که دارم ،یک دست را هزار کنم ! تو را که دارم ،نیروی صد جوان یابم تو را که دارم ،پاییز را بهار کنم ! به هر طرف که گذرم از نسیم چهرهٔ تو همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم تو را به سینه فشارم ، که اوج پیروزی ست چه ناز ها که به گردون ، به کردگار کنم !... سحر ، دوباره در افتم به چاه حسرتِ خویش. نظر به بام تو از ژرفِ این حصار کنم من آفتاب پرستم ، ولی نمی دانم چگونه باید خورشید را شکار کنم ! به صبح خنده ات آویزم ، ای امید محال مگر تلافی شب های انتظار کنم !
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.