معرفی کتاب به خدای ناشناخته اثر جان اشتاین بک مترجم شهرزاد لولاچی

به خدای ناشناخته

به خدای ناشناخته

جان اشتاین بک و 2 نفر دیگر
4.1
12 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

23

خواهم خواند

7

ناشر
افق
شابک
9786003538429
تعداد صفحات
272
تاریخ انتشار
1399/9/4

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        رمان حاضر آمیخته ای از فلسفه ی وجودی انسان و نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن است؛ "جوزف"، قهرمان داستان، مردی ثابت قدم و سیاه دل است که با یک نوع عرفان مادی نقاشی شده است. او اشتیاقی سوزان دارد زمینی را که مال خویش است به دست آورد. او پس از مدتی به این آرزو می رسد و با شوری عجیب و فوق العاده به کار در آن می پردازد. علاقه ی او به زمینش به شکل عشقی ابدی تبدیل می شود. او می خواهد برای خویش وطنی پاکیزه بسازد اما خشم طبیعت و تقدیر با هیولای خشک سالی آرزوهای او را درهم می کوبد و...
      

یادداشت‌ها

dream.m

dream.m

1404/4/22

          «جان استین بک» کسیه که تورو عاشق ادبیات می‌کنه. اون وقتی از زمین می نویسه آدم رو عاشق خاک، درخت، رود، سنگ، صخره و طوفان می کنه. واژه های اون زنده ان، جان دارن، می تپن و آدم باور که نفس می کشن. اون جوری از خونه حرف میزنه که عاشق چاردیواریت میشی، جوری از طبیعت حرف میزنه که دلت میخواد بری درخت هارو در آغوش بگیری و جوری به حیوونا عشق میورزه که باور میکنی اونها هم به اندازه تو از عشق سهم دارن. 


وقتی که دختر کوچیکی بودم و بیشتر روزها آفتابی و روشن بودن، توی بالکن خونه مون که رو به کوچه و پر از گلدون بود بازی میکردم. بازی مورد علاقم توی اون ساعت روز که کوچه خالی و ساکت بود، حرف زدن با گل و گیاها و نوازش اونها بود، تنها ساعت هایی که آروم بودم و تقریبا کسی صدام رو نمیشنید. چقدر تیغ کاکتوس توی انگشتم فرو میرفت، گل های شاهپسند چقدر سست و ظریف بودن که با کوچکترین لمس میریختن زمین، گل شب بو که بنظرم حتی روز هام بو داشتن، چقدر از گوجه های مینیاتوری میترسیدم چون بهم گفته بودن سمیه و اگه بهش دست بزنم مسموم میشم و همیشه برام سوال بود پس چرا گلدونش رو نگه میداریم، چقدر  برگهای حسن یوسف خوشرنگ و پررو رشد میکردن، گل نسترن و اطلسی که همیشه پر از شته و زنبور بودن و کلی گیاه دیگه که نه اون موقع اسمشون رو میدونستم و نه الان. بعد که به خونه هایی بدون بالکن و پاسیو رفتیم، کم کم گلدون ها تغییر کردن و کم تر و کم تر شدن تا دیگه فقط چنتا گیاه تزیینی بدون گل برامون موند و عادت حرف زدن با گل ها از سرم افتاد و عادت های دیگه جاش رو گرفت.
حالا، با شنیدن «خدای ناشناخته»، دوباره اون حس نیاز به نوازش برگها و حرف زدن با گیاهان رو حس کردم. فکر میکنم دلم میخواد منم با طبیعت یکی بشم و از زیر پوستم شاهپسند و شب بو بزنه بیرون.
        

0

          رمان "به خدای ناشناخته" سرشار از توصیف و عشق به طبیعت هست. شخصیتی که عاشقانه زمین، درخت و طبیعت را می‌پرستد و باورهاش براساس این عشق شکل گرفته.
مردی که به سرزمینی بی‌آب‌وعلف مهاجرت می‌کند تا با عشق و امید، جانِ دوباره‌ای به آنجا بدهد اما تقدیر چیز دیگری برایش رقم می‌زند. 
مثل سایر آثار اشتاین‌بک، باورهای خرافی، اعتقاد به تقدیر و روح و شخصیت‌هایی از رگ‌وریشهٔ سرخ‌پوستان توی این داستان دیده می‌شود و داستان در مزراع کالیفرنیا می‌گذرد. بخش‌هایی از داستان نشانگر تقابل باورهای مسیحی و انسانِ طبیعت‌گرا هست که نقدی بر مذهب وارد می‌شود.
داستان فضاپردازی خوبی دارد و ازلحاظ داستان‌پردازی هم نسبت به کتاب‌های قبلی نویسنده، بهتر هست اما گاه از شدت تنش و کشمکش‌ها کم می‌شود که ممکن است ریتم‌ خوانش را کُند کند. علیرغم اینکه نویسنده از همان ابتدا پایان رمان را پیش‌بینی می‌کند اما داستان همچنان کشش خواندن دارد.

🔺ادامهٔ یادداشت ممکن است داستان را لو دهد:
علاقهٔ زیاد جوزف به طبیعت را در شخصیت‌پردازی‌اش می‌توان دید. جوزف با درخت‌ها حرف می‌زند و به باران و زمین عشق می‌ورزد و این حرارت را در بدنش هم حس می‌کند. او حس می‌کند که درخت‌ها و زمین فرزندان او هستند. بارها می‌گوید:« اینجا مال من است و باید از آن محافظت کنم.» یا «پدرم توی آن درخت بلوط است، پدرم همان درخت بلوط است!» این رفتارها باعث می‌شود تا اطرافیان جوزف را متهم به بی‌ایمانی و بت‌پرستی کنند. 
ارتباط جوزف با طبیعت به‌قدری تنگاتنگ است که می‌تواند از حالت درخت، وضع هوا را پیش‌بینی کند؛ چون درخت پیام‌دهندهٔ زمین به اوست. اما این ارتباط با حس زنده بودن طبیعت ادامه دارد. وقتی خشکسالی به سرزمین روی می‌آورد، جوزف می‌گوید:«اگر این درخت زنده بود می‌دانستم چه بکنم، دیگر هیچ چیز ندارم که راهنماییم بکند.» اما با این‌وجود باز هم تا آخرین جان‌ونفسی که دارد در آنجا می‌ماند. او زمین را از خودش می‌داند و نمی‌توان آن را رها کند. درنهایت با قربانی کردن خود، هستی‌اش را فدای زمین و خدای ناشناخته می‌کند:«من خود زمین هستم و خود بارانم. کمی دیگر همه چیز از من سبز می‌شود.»
        

6