یادداشت dream.m
7 روز پیش
«جان استین بک» کسیه که تورو عاشق ادبیات میکنه. اون وقتی از زمین می نویسه آدم رو عاشق خاک، درخت، رود، سنگ، صخره و طوفان می کنه. واژه های اون زنده ان، جان دارن، می تپن و آدم باور که نفس می کشن. اون جوری از خونه حرف میزنه که عاشق چاردیواریت میشی، جوری از طبیعت حرف میزنه که دلت میخواد بری درخت هارو در آغوش بگیری و جوری به حیوونا عشق میورزه که باور میکنی اونها هم به اندازه تو از عشق سهم دارن. وقتی که دختر کوچیکی بودم و بیشتر روزها آفتابی و روشن بودن، توی بالکن خونه مون که رو به کوچه و پر از گلدون بود بازی میکردم. بازی مورد علاقم توی اون ساعت روز که کوچه خالی و ساکت بود، حرف زدن با گل و گیاها و نوازش اونها بود، تنها ساعت هایی که آروم بودم و تقریبا کسی صدام رو نمیشنید. چقدر تیغ کاکتوس توی انگشتم فرو میرفت، گل های شاهپسند چقدر سست و ظریف بودن که با کوچکترین لمس میریختن زمین، گل شب بو که بنظرم حتی روز هام بو داشتن، چقدر از گوجه های مینیاتوری میترسیدم چون بهم گفته بودن سمیه و اگه بهش دست بزنم مسموم میشم و همیشه برام سوال بود پس چرا گلدونش رو نگه میداریم، چقدر  برگهای حسن یوسف خوشرنگ و پررو رشد میکردن، گل نسترن و اطلسی که همیشه پر از شته و زنبور بودن و کلی گیاه دیگه که نه اون موقع اسمشون رو میدونستم و نه الان. بعد که به خونه هایی بدون بالکن و پاسیو رفتیم، کم کم گلدون ها تغییر کردن و کم تر و کم تر شدن تا دیگه فقط چنتا گیاه تزیینی بدون گل برامون موند و عادت حرف زدن با گل ها از سرم افتاد و عادت های دیگه جاش رو گرفت. حالا، با شنیدن «خدای ناشناخته»، دوباره اون حس نیاز به نوازش برگها و حرف زدن با گیاهان رو حس کردم. فکر میکنم دلم میخواد منم با طبیعت یکی بشم و از زیر پوستم شاهپسند و شب بو بزنه بیرون.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.