یادداشت مریم محسنیزاده
1404/5/25
رمان "به خدای ناشناخته" سرشار از توصیف و عشق به طبیعت هست. شخصیتی که عاشقانه زمین، درخت و طبیعت را میپرستد و باورهاش براساس این عشق شکل گرفته. مردی که به سرزمینی بیآبوعلف مهاجرت میکند تا با عشق و امید، جانِ دوبارهای به آنجا بدهد اما تقدیر چیز دیگری برایش رقم میزند. مثل سایر آثار اشتاینبک، باورهای خرافی، اعتقاد به تقدیر و روح و شخصیتهایی از رگوریشهٔ سرخپوستان توی این داستان دیده میشود و داستان در مزراع کالیفرنیا میگذرد. بخشهایی از داستان نشانگر تقابل باورهای مسیحی و انسانِ طبیعتگرا هست که نقدی بر مذهب وارد میشود. داستان فضاپردازی خوبی دارد و ازلحاظ داستانپردازی هم نسبت به کتابهای قبلی نویسنده، بهتر هست اما گاه از شدت تنش و کشمکشها کم میشود که ممکن است ریتم خوانش را کُند کند. علیرغم اینکه نویسنده از همان ابتدا پایان رمان را پیشبینی میکند اما داستان همچنان کشش خواندن دارد. 🔺ادامهٔ یادداشت ممکن است داستان را لو دهد: علاقهٔ زیاد جوزف به طبیعت را در شخصیتپردازیاش میتوان دید. جوزف با درختها حرف میزند و به باران و زمین عشق میورزد و این حرارت را در بدنش هم حس میکند. او حس میکند که درختها و زمین فرزندان او هستند. بارها میگوید:« اینجا مال من است و باید از آن محافظت کنم.» یا «پدرم توی آن درخت بلوط است، پدرم همان درخت بلوط است!» این رفتارها باعث میشود تا اطرافیان جوزف را متهم به بیایمانی و بتپرستی کنند. ارتباط جوزف با طبیعت بهقدری تنگاتنگ است که میتواند از حالت درخت، وضع هوا را پیشبینی کند؛ چون درخت پیامدهندهٔ زمین به اوست. اما این ارتباط با حس زنده بودن طبیعت ادامه دارد. وقتی خشکسالی به سرزمین روی میآورد، جوزف میگوید:«اگر این درخت زنده بود میدانستم چه بکنم، دیگر هیچ چیز ندارم که راهنماییم بکند.» اما با اینوجود باز هم تا آخرین جانونفسی که دارد در آنجا میماند. او زمین را از خودش میداند و نمیتوان آن را رها کند. درنهایت با قربانی کردن خود، هستیاش را فدای زمین و خدای ناشناخته میکند:«من خود زمین هستم و خود بارانم. کمی دیگر همه چیز از من سبز میشود.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.