در دل جامعه‌ای متعصب، خشن و غرق شده در فساد اجتماعی که مردمش شدیدا درگیر قضاوت کردن همدیگر هستند، زنی به نام «هستر پراین»، تنها و استوار با دلی آزرده و تحقیر شده روزگار می‌گذراند. همسر او بعد از یک سفر دریایی، ناپدید شده و تقریبا همه به این نتیجه رسیده‌اند که او از دنیا رفته. هستر با تصور مرگ همسرش، با کشیش بزرگ شهر ارتباط برقرار کرده و از او بچه‌ای به دنیا می‌آورد. به خاطر این ارتباط نامشروع، حکام شهر حکم داده‌اند که او داغی سرخ به شکل حرف (A) را دور گردنش بیندازد و برای همیشه این نشان را با خود حمل کند. این زن زیبا و مغرور، با نوزاد نامشروعش که «پرل» نام دارد، باید آنقدر در میدان شهر بایستد تا همه مردم او را بشناسند. مردم شهر ابتدا هستر را نمادی از گناه و حتی فرزند بی‌گناهش را هم فرزند شیطان می‌دانند؛ اما هستر که به خاطر معصومیت و عشق به این نوزاد تصمیم گرفته قوی باشد و دم بر نیاورد، به مرور و با نشان دادن درون پاک و مهربانش جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند را تحت تاثیر قرار می‌دهد و نزد مردم از آن شخصیت منفور به شخصیتی مقاوم، شجاع و خیرخواه تبدیل می‌شود. کسی که به خاطر حس وفاداری حاضر نیست پدر فرزندش «آرتور دیمزدیل» را لو بدهد و کمی بار روی شانه‌اش را سبک کند. این کشیش محبوب و معصوم‌نمای داستان شریک گناه هستر است ولی به خاطر موقعیت اجتماعی‌اش نمی‌خواهد به گناهش اعتراف کند. او هر لحظه با عذاب وجدانی سنگین دست و پنجه نرم می‌کند، روحش در عذاب و جسمش در حال نابودی است. داستان یک شخصیت سوم هم دارد که شوهر هستر است. او که بعد از سال‌ها به شهر برگشته متوجه قضایا می‌شود و با کینه‌ای در دل به فکر انتقام می‌افتد. این مرد با نام مستعار «راجر چیلینگ‌ورث» و در قامت پزشک به دنبال مردی می‌گردد که با همسرش ارتباط برقرار کرده. 
داستان این کتاب، داستان گناه و تطهیر، قضاوت و رهایی است. داستان زنی که از میان زخم‌ها و طردشدگی‌ها از نو جوانه می‌زند و معنای جدیدی از زندگی پیدا می‌کند.