گرگ های پوشالی
در حال خواندن
2
خواندهام
44
خواهم خواند
13
توضیحات
پاییز 1943 بود که زندگی آرامم به تب و تاب افتاد؛ دلیلش نه فقط جنگی که کل دنیا را به جان هم انداخت بود، بلکه دختر بدجنسی بود که با آمدنش به تپه هایمان، همه چیز را عوض کرد.بعضی وقت ها آن قدر گیج و گنگ میشدم که حس میکردم بدنه ی یک آسیاب بادی ام که دور تا دورش پر از همهمه و هیاهوست؛ اما در طول آن مدت آشفته و به هم ریخته، می دانستم درست نیست با یک کتاب و یک سیب توی طویله پنهان شوم و اجازه بدهم همه ی اتفاق ها بدون من پیش برود. نمیشد دوازده ساله شوم، بدون اینکه گلیم خودم را از آب بیرون بکشم؛ منظورم جایگاه، کمی اختیار وئ امکان کسی شدن در زندگی است.اما همه چیز به این ها ختم نمیشد.سالی که دوازده سالم شد، یاد گرفتم حرفی که میزنم و کاری که انجام میدهم، اهمیت دارد؛ آن قدر که گاهی مطمئن نبودم بار آن همه مسئولیت را میخواهم به دوش بکشم یا نه... .