تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار

دالتون ترامبو و 2 نفر دیگر
4.4
4 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

6

خواهم خواند

9

ناشر
تیسا
شابک
9786006662169
تعداد صفحات
242
تاریخ انتشار
1392/4/11

توضیحات

        
کتاب "تفنگت را زمین بگذار" نوشته دالتون ترامبو فیلمنامه نویس معروف سینمای هالیوود است که جزء "ده تای هالیوود" محسوب می شود. این عنوان در زمان مک کارتی به کارگردانان و هنرمندانی اطلاق می شد که در لیست سیاه قرار داشتند.دالتون ترامبو نویسنده کتاب درخشان "شب آروچز" یکی از چهره های مهم و فعال ادبیات معاصر آمریکاست. وی بالغ بر ششصد نمایشنامه نوشته که شامل آثاری چون:" اسپارتاکوس، پاپیون، مهاجرت و نمایشنامه "پسر دلیر" است که این آخری برنده جایزه اسکار شد. تفنگت را زمین بگذار تحسین برانگیز ترین کار از میان آثار خوب دالتون ترامبوست. نمایشنامه تفنگت را زمین بگذار برنده جایزه منتقدان بین المللی فیلم و جایزه فستیوال فیلم کن شده است.
جانی تفنگش را برداشت عنوان اصلی کتاب دالتون ترامبو در آمریکاست که انتشارات تیسا برای نخستین بار آن را در ایران با ترجمه "تفنگت را زمین بگذار" به چاپ رسانده است.
این رمان، راوی شرایط جنگ جهانی دوم از زبان یک سرباز آمریکایی به نام جو است که در جریان جنگ, تمامی اعضای حیاتی بدن خود را از دست می دهد ولی زنده می ماند. دالتون ترامبو به زیبایی, دست و پا زدن انسانی بین مرگ و زندگی را به تصویر می کشد و در جای جای داستان با توصیف دقیق وضعیت جو, شخصیت اصلی داستان, خواننده را با خود در تجربه طعم تلخ جنگ و آسیب های ناشی از آن همراه می کند.
در بخشی از پشت جلد این کتاب آمده است: این جنگ یک جنگ معمولی نبود، این جنگی بود که قرار بود دنیا را به جای امنی برای دموکراسی تبدیل کند و اگر دموکراسی محفوظ میماند، دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت، نه مرگ میلیون ها انسان، نه نابود شدن زندگی توده های مردم ...
این یک داستان معمولی نیست. این کتاب راه های ساده ی فرار از رویارویی با واقعیت ها را در پیش نمیگیرد، کتابی است تکان دهنده، خشن، دردناک، مخوف، بی ملاحظه و بی رحم ... درست مثل جنگ

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به تفنگت را زمین بگذار

لیست‌های مرتبط به تفنگت را زمین بگذار

یادداشت‌ها

          #یادداشت_کتاب 
#تفنگت_را_زمین_بگذار
مدتهاست یکی از دلایل علاقه زیادم به کتاب، زیستن در ماجراها و تجربیات گوناگون بوده است. اما این کتاب عجیب‌ترین تجربه‌ای بود که این چند روز در آن غوطه‌ور شدم.

جانی، راوی کتاب، پسری جوان از آمریکاست که در جنگ جهانی اول مجروح شده است. او دستها، پاها، شنوایی، بینایی، بویایی و حتی توان خوردن را از دست داده است. جوانی ۲۰ ساله که از اوج توانمندی تبدیل به جنینی شده است که با لوله‌ای نفس می‌کشد و با لوله دیگری تغذیه می‌کند.

تا به حال به این فکر کرده‌اید که در چنین حالتی باید چه کرد؟ چه افکاری در ذهن انسان پدید می‌آید؟ چطور می‌تواند خودش را از تاریکی مطلق رهایی بخشد؟ 

این کتاب عجیب‌ترین داستانی بود که تا به حال خوانده‌ام. عجیب و خلاقانه. نمی‌دانم دالتون ترامبو، نویسنده کتاب، چطور چنین چیزهایی را تصور یا تجربه کرده است. اما به خوبی توانسته در این کتاب احساسات چنین فردی را به مخاطب منتقل کند و تمام فریادش بر سر جنگ‌طلبان را در لابلای افکار جانی، جای بدهد.

خواندن این کتاب را به تمام افراد بزرگسال توصیه می‌کنم.

        

41

          جو بونهام یکی از سربازانی است که در جنگ جهانی اول، قربانی خشونت‌ها و وحشی‌گری‌های این جنگ عظیم شده است. حالا که با وضعیتی ناشناخته در بیمارستان است، در قسمت اولیه کتاب که به نام "مرگ" است، با زندگی و تجربیاتش به روش مهندسی متن آشنا می‌شویم؛ و در ادامه در قسمت "زندگی" با او همراهی می‌کنیم که ببینیم چطور می‌خواهد با این وضعیت جدیدش زندگی کند.
کتاب با زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن شخصیت نوشته شده که در حین خواندن کتاب فقط میتوانیم از دریچه ذهن شخصیت اصلی به جهان دور و اطرافش نگاه کنیم و تمام کتاب واگویه‌های ذهنی جوبونهام است.


موقع خواندن این کتاب، احساسات مختلفی را تجربه کردم. وحشت و ترس از مردن درحالی‌که نفس میکشی و حتی می‌توانی فکر کنی و هنوز مغزت مانند یک ساعت عمل می‌کند.
 شوق و ذوق به‌خاطر تلاش‌هایی که شخصیت اصلی برای بهتر کردن شرایطش انجام می‌داد و پیگیری هرچه‌ سریع‌تر داستان.
محتوای کتاب از چیزی که فکر می‌کردم، فلسفی‌تر بود. با زبانی ساده و در موقعیت‌هایی طلایی مانیفست‌هایش را علیه جنگ و قدرت‌های جهانی ارائه می‌داد. و تو به‌خاطر همراهی عمیقی که با شخصیت داری، توی ذهنت ایستاده برایش دست می‌زنی.

یکی از موضوعاتی که خیلی باعث شد من به فکر فروبروم، این بود که ذهن ما به تنهایی برای زندگی هم کافیست و هم ناکافی! ما در لحظه لحظه زندگی انقدر جزئی از دست و زبان و بینی و گوش و تک تک اجزای صورت و بدن، استفاده می‌کنیم و انقدر به این استفاده عادت کرده‌ایم که تا از دست ندهیم، یا تا به نبودنشان فکرنکنیم، متوجه اهمیت بودنشان نمی‌شویم.

و موضوع بعد تفاوت جانبازان دفاع مقدس با قربانیان جنگ‌های جهانی است!
خواندن این کتاب حتما باید در کنار خواندن کتاب اوضاع و احوالات جانبازان عزیزمان صورت بگیرد وگرنه این کتاب به تنهایی می‌تواند ما را به یک فرد ضدجنگ تبدیل کند که تمام جنگ‌ها را محکوم کنیم.
        

15

          دالتون ترامبو از همان ابتدای «تفنگت را زمین بگذار» بر جنگ تمرکز می‌کند و خاصیت ویران‌کنندگی آن را به همه نشان می‌دهد. جنگ برای او صرفاً یک پدیدۀ نظامی نیست؛ او جنگ را در لایۀ تمدنی و معطوف به نقشش در حرکت امروزین کل جامعه جهانی و آمریکا مورد توجه قرار می‌دهد. جنگ دو امید او برای معنی‌دار شدن زندگی را از وی گرفته است و هیچ چیز باارزشی که جو به خاطر آن بتواند زندگی را تحمل کند، باقی نگذاشته است. جو به خاطر حضور در جنگ، مادر و کارین را از دست می‌دهد؛ یعنی تنها کسانی که می‌توانند به زندگی او معنا ببخشند. جنگ این تکیه‌گاه‌ها را از «جو»ی نوجوان می‌گیرد و پس از زخمی شدن، به بیمارستانی در شهری ناشناس پرتاب می‌کند.

 در غیاب مادر و کارین و در میانۀ جنگی به بزرگی جنگ جهانی، «مرگ» مهم‌ترین و نزدیک‌ترین همدم جو در زندگی می‌شود. اما ضربۀ اول و شاید بزرگ‌تر را جو مدت‌ها پیش در ابتدای نوجوانی خورده است؛ زمانی که دایان را دوست داشته و «عشق» را به عنوان اکسیر زندگی تجربه می‌کرده است. عشقی که همۀ وجود او را برای خود می‌خواسته و دنیای او را جلا داده بوده است. اما او شایعاتی درباره رابطۀ دایان می‌شنود و بعد چیزهایی را به چشم خود می‌بیند که بر عمیق‌ترین لایه‌های درونی‌اش تأثیر می‌گذارد. در آن نقطه از زندگی، لطافت و معصومیت باورمندی‌اش به انسان‌ها و زندگی اجتماعی، لطمه می‌خورد و نگاهش به اطرافیانش از جنسی دیگر می‌شود. آن موقع با دیدن بخشی از واقعیت تلخ دنیا، روند بلوغ در او آغاز می‌شود. زندگی جو در جبهۀ جنگ از هرگونه معنا خالی می‌شود تا پوچ‌گرا و زخمی، به بیمارستانی در یک شهر برگردد. 

شروع رمان، از زمان فهمیدن ماجرای بستری شدن او در بیمارستان است؛ یعنی زمانی که جو هم مجروح یک تمدن متجاوز است و هم مجروح جنگ. هم روحش در پس آرزوهای سرکوب شده زخمی است و هم جسمش قسمت اعظم اندام‌های ارتباطی با محیط را از دست داده است. این چاه عمیق دنیای جدید جو، مخاطب را به درون خویش می‌بلعد و با انسانی بریده از همۀ احساسات جز لامسه، که تنها دارایی‌اش فکر است، روبه‌رو می‌کند.

جو بی‌دست و پا و گوش و چشم و زبان، نمایش فردی است که می‌تواند نزدیک‌ترین مصداق به سوژۀ دکارتی باشد. جز اندکی از فیلسوفان و هنرمندان، بقیۀ مردم (و یا حداقل اکثریت مطلق ایشان) امکان فهم نهیلیسم سوژۀ دکارتی را ندارند؛ چرا که مشغول بودن آن‌ها به محسوسات، آن‌ها را از پی بردن به حقیقت ذهن ویرانگر انسان مدرن دور نگه می‌دارد؛ اما ترامبو با خلق شخصیت جو در این رمان، هر مخاطبی را به دنیای تاریک سوژۀ دکارتی نزدیک می‌کند.  اگر نبود دریافت‌های مستقیم حس لامسه در جو و نیز ادراکات بدن‌مندانۀ او از «فضا»، تاریکی مطلق سوژۀ دکارتی در جو نمایان می‌شد.

ترامبو با هوشمندی در فصول هفتم و هشتم، سعی می‌کند این مانع را هم دور بزند؛ او با تحلیل زمانِ به خواب رفتن و غرق در افکار شدن، نشان می‌دهد که عملاً حس لامسه امکان تعیین کردن زمان خواب و بیداری جو را به او نمی‌دهد. بنابراین او هیچ‌وقت به‌صورت‌کامل نخواهد فهمید که در خواب است یا به فعالیت زیاد ذهنی اشتغال دارد. بدین ترتیب رمان بین دو قطب افکار پریشان و خاطرات جو با رؤیاها و کابوس‌های او در نوسان است و مخاطب هم راهی برای فهم یقینی موقعیت جو ندارد. با این تکنیک، ترامبو عملاً جو را به عنوان مصداقی بسیار نزدیک به سوژۀ دکارتی، از زمان و مکان می‌برد و تعلیق او را نسبت به همه‌چیز، از جمله قسمت اعظم بدن خویش، نشان می‌دهد. تنها راه ارتباط جو با جهان خارج، ادراکات محدود حس لامسه و خاطرات او از زندگی در جهان واقعی است؛ که البته هیچ‌کدام توان بیرون بردن کامل او را از احساس تعلیق در عالم ایجاد نمی‌کند. بدن جو و چاه تاریک ذهنش، تجسم ارتباط روح باطن‌بین نیچه با تاریکی دنیای مدرن است. ترامبو مخاطب را تا لبۀ درۀ ژرف مرگ می‌برد و سپس وارد نیمۀ دوم کتاب، یعنی زندگی، می‌کند.

نویسنده زندگی را در فضل یازدهم با تمرکز بر اراده شروع می‌کند. جو تصمیم می‌گیرد با همان امکانات محدود رو به آینده‌ای بهتر برود. مانند همۀ انسان‌های مدرن، جو تصمیم می‌گیرد بر اوضاع مسلط شود که این کار نیازمند تسخیر زمان است. تا وقتی که او فهمی از زمان نداشته باشد، هیچ‌کاری از او ساخته نیست و برای فهم زمان و تسلط بر آن، نیاز به ریاضی هست. بنابراین شروع می‌کند به شمردن ثانیه‌ها. اما مشکل این‌جاست که این ثانیه‌ها و دقایق در ذهن جو، هیچ‌کاری از پیش نمی‌برند، اگر به امری «واقعی» ارجاع نداشته باشند. جو سعی می‌کند با فهم زمانبندی کار پرستاران و نیز طلوع و غروب خورشید (و اثر گرمایی آن بر پوست گردنش)، زمان را از طریق ریاضی به طبیعت متصل کند تا هم خودش از ماز فرض‌های پی‌درپی ذهنش رهایی یابد و هم به زندگی‌اش معنا بدهد. آن اتصال نازک با جهان خارج از طریق پوست و ذهن شمارندۀ جو، دارد راهی به رهایی و معنا می‌گشاید تا منجی او از پوچی باشد. در این فصل جو بسیار منطقی پیش می‌رود، اما بارها مجبور می‌شود پای خدا را وسط بکشد و از او کمک بخواهد. این وضعیت یادآور دکارت است. همان‌طور که او بدون این فرض که «خدا فریبکار نیست» نمی‌توانست پای سوژه را در طبیعت ماشینی محکم کند، جو هم نمی‌تواند بدون امید (به خدا) از چنبرۀ فرض‌های تودرتوی بی‌پایان خلاصی یابد. امید به خدا نخی است که جو با آن وارد ماز تسخیر زمان می‌شود و بالاخره از آن طرف بیرون می‌آید. نویسنده زیرکانه و با وسط کشیدن خدا، جو را از جهنم نهیلیست نجات داده است؛ درحالی‌که هیچ پاسخی برای فرض‌های مغایری که خود جو هم مطرح می‌کند، ندارد. فعلاً او باید نجات پیدا کند.

جو سه سال (با معیار زمانی خودش) در بیمارستان زندگی می‌کند. روی تخت با پرستارانی که شش‌بار در روز برای انجام خدمات به اتاقش می‌آیند، مطمئن به تسلطی که بر زمان خودساخته دارد، به آن حالت ویژه، زندگی می‌کند. اما سال چهارم برای او (یعنی در ذهن او) طور دیگری آغاز می‌شود؛ او از این زندگی خسته شده است. او نیاز دارد با کسی بیرون از جهان ذهنی خود ارتباط بگیرد. دنیا بدون ارتباط با شخصی دیگر پوچ است، حتی اگر همه‌چیزش را با ذهن خودش ساخته باشد. او نیاز به دیگری دارد، به کسی که خودش با ذهن خودش نتراشیده باشدش. این است که در سال چهارم به پوچی زندگیِ خود، آگاه می‌شود و به دنبال بیرون رفتن از دایرۀ بستۀ ذهن خود می‌افتد. هیچ راهی پیدا نمی‌کند جز این که با سفت کردن عضلات گردنش، سرش را به بالش بکوبد و صدا تولید کند و این کار را آن‌قدر ادامه می‌دهد تا پرستاران متوجه درخواست او شوند. او دیگر به جنون رسیده و تاب بودن در زندان خویش را ندارد. او همۀ ساخته‌های ذهن خود از زمان را به هم می‌ریزد و فقط سرش را دیوانه‌وار به بالش می‌کوبد و در این کار سخت جنون‌آمیز، خود را با تمام بردگان تاریخ همراه می‌بیند. او به دنبال گسستن بندی است که حاکمان دنیا به زندگی او انداخته‌اند؛ مانند همۀ جباران طول تاریخ. او خویشتن را با همۀ زیردستان و بردگان، آویخته به خدا و در محضر عیسی می‌بیند و راه رهایی را در او می‌جوید. شهودی او را به راه عیسی که نجات دردمندان تاریخ است، می‌کشاند. بالاخره جو موفق می‌شود با ضربه‌های سر به دکترها بفهماند که نیاز به آزادی دارد. این بار او را با تزریق مواد مخدر ساکت می‌کنند و به خوابش می‌برند. ولی او ناامید نیست و بالاخره امیدش به خدا جواب می‌دهد. پرستاری جدید به بالینش می‌آید که با او ارتباط تلگرافی برقرار می‌کند و کریسمس را به او تبریک می‌گوید. نوازشش می‌کند و خواستۀ آزادی جو را به دکتر می‌رساند. او موفق می‌شود بدون دست و زبان، با کسی دیگر صحبت بکند. خدا او را از زندانی که در آن محبوس بود، آزاد کرد و افقی برای رهایی از بند نظامیانی که مثلاً مراقبش بودند، پیش رویش گشود.
        

1