قصه های بهرنگ

قصه های بهرنگ

قصه های بهرنگ

4.4
19 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

58

خواهم خواند

8

مردم به تماشا جمع شده بودند. من پای شتر را ول نمی کردم عاقبت کارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور کنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش میگفت: «پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند.» پدر رفت نشست پشت فرمان شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حرکت کند که من خودم را خلاص کردم و دویدم به طرف ماشین. دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم: «شتر من را کجا می برید. من شترم را می خواهم.» فکر می کنم کسی صدایم را نشنید. انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمی آمد و فقط خیال می کردم که فریاد می زنم. ماشین حرکت کرد و کسی من را از پشت گرفت. دست هایم از ماشین کنده شده و به رو افتادم روی آسفالت خیابان. سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه می کرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به قصه های بهرنگ

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به قصه های بهرنگ