معرفی کتاب تب 1793 اثر لوری هالس آندرسن مترجم محسن خادمی

تب 1793

تب 1793

4.8
5 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

12

خواهم خواند

3

شابک
9786229588949
تعداد صفحات
312
تاریخ انتشار
1399/2/2

توضیحات

        تابستان سال 1793 است و روزهای متی کوک به زندگی در کنار مادر و پدربزرگ، کار در قهوه     خانه     ی خانوادگی و رؤیای گسترش آن می     گذرد. اما ناگهان خیابان     های فیلادلفیا با پشه و شایعات تب زرد پر می     شود. بیماری همه     گیر می     شود و زندگی و رؤیاهای متی را دگرگون می     کند.متی فرصتی برای عزاداری یا ناامید شدن ندارد. حالا رؤیاهایش رنگ تازه     ای به خود گرفته است: مبارزه برای زنده ماندن و ساختن یک زندگی تازه.
      

لیست‌های مرتبط به تب 1793

یادداشت‌ها

          اگر بر یک ماشین حمل بار، بیش از ظرفیت و توانش بار بگذارید چه می‌شود؟ 
چرخش به سختی می‌چرخد، در دست انداز که بیفتد آسیب میبیند یا چندتا از لوازم ارزشمندش از آن پرتاب می‌شود بیرون و گم گور می‌شود و شاید درنهایت به مقصدی که قرار است، نرسد. 
یکی از آفت‌هایی که خیلی از رمان‌ها درگیرش هستند، زیاد بودن بار شخصیت‌ها، اتفاقها و حتی کلمات رمان نسبت به پیرنگ است.
اگر نویسنده در آوردن شخصیت‌ها، اتفاقها و حتی کلمه ها زیاد ریخت و پاش کند، داستانش روان پیش نمی‌رود، خیلی از نقاط طلایی اش از دست می‌رود و درنهایت به جایی قرار است برسد یا نمی‌رسد یا آنقدر به بخش‌های ارزشمند لطمه می‌خورد که به دل آدم نمیچسبد.
اگر فکر می‌کنید میخواهم بگویم  «تب ۱۷۹۳» از این آفت رنج می‌برد، باید بگویم که دقیقا برعکس!

تب ۱۷۹۳ مصداق بارز رمانی است که همه چیز در آن به اندازه و درست استفاده شده. شخصیت‌ها، رویدادها همه به اندازه اند و تک تک شان در پیشبرد پیرنگ و پرداخت مضمون ضروری هستند. 

از دید من مضمون اصلی رمان  «بلوغ» است. ماتیلدا که در ابتدای رمان یک نوجوان سر به هواست، در آخر داستان و بعد از پشت سر گذاشتن رنج تنهایی، بیماری، سوگ و مشاهده دردهای دیگران، به یک پختگی و بلوغ فکری و روانی می‌رسد.
این رشد حتی در بُعد بلوغ جنسی هم مشهود است و تفاوت رفتار او با «ناتانیل» در ابتدا و انتهای رمان این را به خوبی نشان می‌دهد.

شخصیت‌های مادر، پدربزرگ، الیزا، ناتانیل و نل حضورشان در داستان به موقع است و برای تحقق  «بلوغ» در شخصیت ماتیلدا، نقششان را درست و به اندازه ایفا می‌کنند.
در  «تب ۱۷۹۳» چرخ روایت خوب می‌چرخد، هیچ بخشی از داستان زیادی کش پیدا نمی‌کند یا سرهم بندی شده تمام نمیشود.
اگر نوجوانید، به رمان نوجوان علاقه دارید یا حتی تمرین داستان نویسی می‌کنید، احتمالا این رمان را دوست خواهید داشت.

        

11

          ‍ داستانی را شروع کردم که به گمانم قرار بود رنج را برایم تداعی کند. برای ما بازماندگان پاندمی کرونا. اما در چند صفحه نخست و حتی پس از شیوع دانستم که این قصه، قصه امیدها و تلاش‌هاست. حتی اگر راویِ رنج و تب باشد.
تب ۱۷۹۳ کتابی بود با روایتگری به قامت نوجوان. و آن‌قدر در پیکر نوجوانی فرو رفته بود که به سختی می‌شد پذیرفت نویسنده کتاب را در سی‌ونه سالگی‌اش نوشته.
ما در تمام دویدن‌های متی می‌دویم، در همه ضعف‌هاش پا سست می‌کنیم و با همه سربلندی‌هاش، چانه بالا می‌گیریم.
متی، دختری که سرسختی را از مادرش به ارث برده و با تربیت پدربزرگش، جنگجو بار آمده. دختری که تماما خصوصیات یک نوجوان را دارد. همان لجاجت‌های سازنده و همان سرزنش‌های پس از هر شکست. متی آن‌قدر به من نزدیک بود که تمام وجوه فراموش شده خودم را در حرکاتش پیدا کردم.
داستان برای من سراسر تلاش‌های متی بود. تلاش برای یافتن عشقش به ناتانیل، تلاش برای تنبلی، تلاش برای ماهی گرفتن، تلاش برای یافتن راه درست، تلاش برای زنده ماندن و زنده نگه داشتن، تلاش برای اثبات خود و تسلیم نشدن، تلاش برای بهترین تصمیم، برای قاطع بودن. متی سراسر داستان در حال دویدن و فکر کردن است که بهترین خودش باشد و بماند که گاه ناراضی و سرزنشگر می‌شود. اما به عقیده من او با همه ضعف‌ها و سستی‌ها، موفق شد پیروز شود. تب را، یاس را، بی‌پولی و گرسنگی را، تنهایی و خستگی را شکست دهد و یکه‌تاز زندگی خودش باشد. قهرمان داستانی شود که دو فصل از سال طول کشید اما متی اهمال‌کار و بی‌حواس اول کتاب را به دختر جوان متشخصی تبدیل کرد که با دیدن طلوع غرق خوشبختی می‌شود.
نقطه اوج داستان در نگاه من آن بخشی بود که متی پس از خاکسپاری پدربزرگ، در شهر راه می‌افتد به امید دیدن آشنایی، پیدا کردن لقمه نانی، یافتن خبری. و همه این مشاهدات طوری برای من ملموس بود که غبار را، گرما و ترس را در تمام طول صحنه می‌دیدم و هم‌قدم با متی راه می‌رفتم تا بلکه مامنی پیدا کنم.
آن‌جایی که متی نل را پیدا کرد، انگار که تنهایی و ناتوانی خودش را به دوش کشید و در شهر به راه افتاد. خسته می‌شد و تمام این خستگی از بار رنج‌ها بود. و در نهایت زمانی که مستاصل از این‌ در و آن در زدن، میان خیابان خلوت ایستاد و با همه توان الیزا را صدا زد، نقطه اوج آن صحنه بود و بعد و قبل از آن گمان نکنم صحنه‌ای با این گیرایی خلق شده باشد.
از معدود کتب نوجوانی بود که با لذت تمام خواندمش. ترجمه بسیار عالی بود و این به جذابیت بیشتر داستان کمک می‌کرد. کلماتی ناویراسته در متن دیده شد که بهتر بود با دقت بیشتری ویرایش می‌شد تا حظ خوانده را دوچندان کند. با این حال کتابی بود از رده سنی نوجوان که بسیار به من آموخت و جانم را جلا داد.

تب۱۷۹۳/ لوری هالس اندرسون
ترجمه محسن خادمی
نشر چشمه
        

0