یادداشت آزاده اشرفی
1403/12/1
داستانی را شروع کردم که به گمانم قرار بود رنج را برایم تداعی کند. برای ما بازماندگان پاندمی کرونا. اما در چند صفحه نخست و حتی پس از شیوع دانستم که این قصه، قصه امیدها و تلاشهاست. حتی اگر راویِ رنج و تب باشد. تب ۱۷۹۳ کتابی بود با روایتگری به قامت نوجوان. و آنقدر در پیکر نوجوانی فرو رفته بود که به سختی میشد پذیرفت نویسنده کتاب را در سیونه سالگیاش نوشته. ما در تمام دویدنهای متی میدویم، در همه ضعفهاش پا سست میکنیم و با همه سربلندیهاش، چانه بالا میگیریم. متی، دختری که سرسختی را از مادرش به ارث برده و با تربیت پدربزرگش، جنگجو بار آمده. دختری که تماما خصوصیات یک نوجوان را دارد. همان لجاجتهای سازنده و همان سرزنشهای پس از هر شکست. متی آنقدر به من نزدیک بود که تمام وجوه فراموش شده خودم را در حرکاتش پیدا کردم. داستان برای من سراسر تلاشهای متی بود. تلاش برای یافتن عشقش به ناتانیل، تلاش برای تنبلی، تلاش برای ماهی گرفتن، تلاش برای یافتن راه درست، تلاش برای زنده ماندن و زنده نگه داشتن، تلاش برای اثبات خود و تسلیم نشدن، تلاش برای بهترین تصمیم، برای قاطع بودن. متی سراسر داستان در حال دویدن و فکر کردن است که بهترین خودش باشد و بماند که گاه ناراضی و سرزنشگر میشود. اما به عقیده من او با همه ضعفها و سستیها، موفق شد پیروز شود. تب را، یاس را، بیپولی و گرسنگی را، تنهایی و خستگی را شکست دهد و یکهتاز زندگی خودش باشد. قهرمان داستانی شود که دو فصل از سال طول کشید اما متی اهمالکار و بیحواس اول کتاب را به دختر جوان متشخصی تبدیل کرد که با دیدن طلوع غرق خوشبختی میشود. نقطه اوج داستان در نگاه من آن بخشی بود که متی پس از خاکسپاری پدربزرگ، در شهر راه میافتد به امید دیدن آشنایی، پیدا کردن لقمه نانی، یافتن خبری. و همه این مشاهدات طوری برای من ملموس بود که غبار را، گرما و ترس را در تمام طول صحنه میدیدم و همقدم با متی راه میرفتم تا بلکه مامنی پیدا کنم. آنجایی که متی نل را پیدا کرد، انگار که تنهایی و ناتوانی خودش را به دوش کشید و در شهر به راه افتاد. خسته میشد و تمام این خستگی از بار رنجها بود. و در نهایت زمانی که مستاصل از این در و آن در زدن، میان خیابان خلوت ایستاد و با همه توان الیزا را صدا زد، نقطه اوج آن صحنه بود و بعد و قبل از آن گمان نکنم صحنهای با این گیرایی خلق شده باشد. از معدود کتب نوجوانی بود که با لذت تمام خواندمش. ترجمه بسیار عالی بود و این به جذابیت بیشتر داستان کمک میکرد. کلماتی ناویراسته در متن دیده شد که بهتر بود با دقت بیشتری ویرایش میشد تا حظ خوانده را دوچندان کند. با این حال کتابی بود از رده سنی نوجوان که بسیار به من آموخت و جانم را جلا داد. تب۱۷۹۳/ لوری هالس اندرسون ترجمه محسن خادمی نشر چشمه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.