یادداشت امیرعلی مینکی

        خب ببین،  
کتاب تب ۱۷۹۳ رو که خوندم، یه حس عجیبی داشت. اولش فکر می‌کنی یه داستان تاریخی ساده‌ست، ولی یهو می‌زنه زیر همه چی.  
یه دختره‌ست، متی، که تو فیلادلفیا زندگی می‌کنه، همه چی آرومه، هوا داغه، مردم دارن زندگی‌شونو می‌کنن... بعد یهو یه تب عجیب میاد، همه می‌زنن به فرار، بعضیا می‌میرن، بعضیا قایم می‌شن، و متی می‌مونه وسط این آشفته‌بازار.

حسی که داشتم؟  
یه جور تنهاییِ سنگین.  
انگار خودت هم تو اون شهر بودی، صدای زنگ کلیسا میاد، بوی مرگ تو هواست، و تو نمی‌دونی فردا زنده‌ای یا نه.  
متی یه دختر معمولیه، ولی مجبوره قوی باشه. نه قهرمانه، نه نابغه، فقط یه آدمه که نمی‌خواد جا بزنه.  
و این خیلی واقعی بود برام.  
یه جاهایی بغض می‌کردم، یه جاهایی حرص می‌خوردم، یه جاهایی فقط دلم می‌خواست بغلش کنم بگم "تو تنهایی ولی من هستم".

آخرش؟  
یه جور امید تلخ.  
نه اون امیدای رنگی‌رنگی، یه امید خاکستری. اینکه شاید همه چی درست نشه، ولی تو هنوز اینجایی، هنوز نفس می‌کشی، هنوز می‌تونی یه قهوه‌خونه بزنی و دوباره شروع کنی.

      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.