یادداشت‌های صبوراز (3)

صبوراز

صبوراز

1403/3/25

و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد
          روایت سفر، اما نه به آن معنا که می‌شناسیم.

مهزاد الیاسی با این کتابش از این جمله معروف- که دیگر تکرار دارد نخ‌نمایش می‌کند- که «هر سفر یک سفر به درون است» یک‌جورهایی اعاده حیثیت کرد؛ طوری که اساساً گویی در درون سفر می‌کرده، و حالا از قضا در سفرِ بیرون هم بوده.

روایت مراسم نپالی این کتاب میخکوبم کرد و روایت روستای دَوان آنی بود که حظ بردم ازش. 

نقدم این است که همان برگ برنده‌اش که کاربرد هنرمندانه‌ی کلمات است، چندجا از فرط استفاده شد نقطه‌ی ضعفش؛ به منِ خواننده حس مواجهه با چیزی شبیه ارزانی کردنِ رگباریِ ترکیب‌های بدیع می‌داد، و در نتیجه روایت از ریتم می‌افتاد.

خلاصه اینکه در زمانه‌ی «رشته‌استوری» ساختن از سفر و قطار کمیت‌زده‌ی هایلایت‌های اینستاگرام، این کتاب درباره‌ی کیفیت بود. از زبان یک دختر کوله‌گرد، هیچ‌هایکر (مرام‌سوار؟) و ماجراجو، حرف از تنهایی، سکوت، سکون، عرفان و طلب می‌زد و آشنایی‌زدایی غریب و دلچسبی می‌ساخت. خواندنی‌ست و چندین روایتش، به یادماندنی.
        

22

صبوراز

صبوراز

1402/9/22

به اجاقت قسم...: خاطرات آموزشی
ویدئو در بهخوان
          این اولین کتابیه که از بهمن‌بیگی خوندم و چه دیر، چه دیر.

اول اینکه چه خوشبخت بوده عمرش کفاف داده خودش شرح کارهاش رو بنویسه، و چه عجیب که این آدمِ اجرایی‌کار و پرمشغله، چنین قلمی داشته: تمیز، بدون حشو، غنی، و روان. 

دوم اینکه به طرز دلچسبی  با خواننده صادقه. قهرمان نیست. یکی از ماست؛ چونان که ما حسرت می‌خوریم، دلگیر می‌شیم، ناامید می‌شیم، کم میاریم، مردد می‌شیم، می‌ترسیم، و حتی تنها می‌شیم.

سوم اینکه در حیرت بودم از اینکه کتاب این‌قدر برای امروزِ امروزِ امروز، نکته‌ی یادگرفتنی داره. اینه که می‌تونم کتاب رو به هرکسی که دغدغه‌ی آموزش داره توصیه‌ و هدیه کنم. از معلم مدرسه گرفته تا سیاستگذار حوزه آموزش و پرورش. از خیّر مدرسه‌ساز تا کارشناس سازمان برنامه و بودجه تا فعال مدنی. من هیچ‌کدوم این‌‌ها نیستم و هم‌چنان به صرف اینکه «حق بر آموزش» برام دغدغه‌ست، هم بسیار لذت بردم، هم الهام گرفتم و یاد گرفتم.

آخر اینکه دلم پر می‌کشه برای ساخته شدن یه مینی‌سریال یا فیلم بلند ازش؛ حین خوندن کتاب مدام تصویر لانگ‌شات دشت‌های سبز بکری رو می‌دیدم که یه معلم عشایری سوار بر قاطرِ یواشش در حالی که توی خورجینش یه تخته سیاهه داره ازش عبور می‌کنه تا به اون چادر سفید وسط کلی سیاه‌چادر توی عمق تصویر برسه. یا اون ژیان مشکی‌ای رو می‌دیدم که زیر برف سفید سنگین توی سنگلاخ جاده گیر کرده و بهمن‌بیگی و راهنماهای تحصیلی همراهش دارن با دست‌های قرمزشده بیل می‌زنن زیر برف و راه باز می‌کنن. لازم نبود خیلی به تخیلم زحمت بدم. خود نویسنده انقدر شرح‌هاش جزئیات دلکش داره که با خودت فکر می‌کنی نکنه واقعاً این فیلم رو دیدی.

اما بعد، 
امان از دست‌های خالی و عزم‌های بلند، امان.
        

38