یادداشت صبوراز
1402/9/22
این اولین کتابیه که از بهمنبیگی خوندم و چه دیر، چه دیر. اول اینکه چه خوشبخت بوده عمرش کفاف داده خودش شرح کارهاش رو بنویسه، و چه عجیب که این آدمِ اجراییکار و پرمشغله، چنین قلمی داشته: تمیز، بدون حشو، غنی، و روان. دوم اینکه به طرز دلچسبی با خواننده صادقه. قهرمان نیست. یکی از ماست؛ چونان که ما حسرت میخوریم، دلگیر میشیم، ناامید میشیم، کم میاریم، مردد میشیم، میترسیم، و حتی تنها میشیم. سوم اینکه در حیرت بودم از اینکه کتاب اینقدر برای امروزِ امروزِ امروز، نکتهی یادگرفتنی داره. اینه که میتونم کتاب رو به هرکسی که دغدغهی آموزش داره توصیه و هدیه کنم. از معلم مدرسه گرفته تا سیاستگذار حوزه آموزش و پرورش. از خیّر مدرسهساز تا کارشناس سازمان برنامه و بودجه تا فعال مدنی. من هیچکدوم اینها نیستم و همچنان به صرف اینکه «حق بر آموزش» برام دغدغهست، هم بسیار لذت بردم، هم الهام گرفتم و یاد گرفتم. آخر اینکه دلم پر میکشه برای ساخته شدن یه مینیسریال یا فیلم بلند ازش؛ حین خوندن کتاب مدام تصویر لانگشات دشتهای سبز بکری رو میدیدم که یه معلم عشایری سوار بر قاطرِ یواشش در حالی که توی خورجینش یه تخته سیاهه داره ازش عبور میکنه تا به اون چادر سفید وسط کلی سیاهچادر توی عمق تصویر برسه. یا اون ژیان مشکیای رو میدیدم که زیر برف سفید سنگین توی سنگلاخ جاده گیر کرده و بهمنبیگی و راهنماهای تحصیلی همراهش دارن با دستهای قرمزشده بیل میزنن زیر برف و راه باز میکنن. لازم نبود خیلی به تخیلم زحمت بدم. خود نویسنده انقدر شرحهاش جزئیات دلکش داره که با خودت فکر میکنی نکنه واقعاً این فیلم رو دیدی. اما بعد، امان از دستهای خالی و عزمهای بلند، امان.
(0/1000)
صبوراز
1402/10/22
1