بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های Maryam rostami (6)

Maryam rostami

1402/01/18

در ابتدای
            در ابتدای امر این کتاب از این جهت برام جذابیت داشت که در واقع اعترافات یه نویسنده بزرگ و مشهور بود و خب اصولا وقتی انسان ها به درجاتی از معروفیت و شهرت دست پیدا میکنن شاید گاهی اوقات خیلی سخت باشه که تفکرات و مسائلی که باهاش درگیر هستند رو به همه نشون بدن مخصوصا اینکه نویسنده باشن و فکر کنن که در واقع آموزه های اونهاست که مردم عادی رو به سمت خوشبختی و سعادت هدایت میکنه... تولستوی در لایه ای از شهرت و ثروت زندگی می‌کرد که این فکر به ذهنش رسید که اصلا معنا و مفهوم زندگی من چیه و اصلا من اینجا چیکار میکنم و اصلا همه این کارهایی که دارم انجام میدم برای چیه و در نهایت حاصل همه این کارها چی هست و آیا در این زندگی معنا و مفهومی وجود داره که با مرگ من پایان نپذیره؟ 
جذابیت دوم داستان برای من از همین جا شروع شد که اصولا آدمی وقتی سرگرم همین لذت هایی از قبیل ثروت و شهرت و ... میشه کلا این چیزها رو از یاد میبره اما تولستوی دقیقا از همین نقطه، آگاه شد! به مانند بسیاری از مردمی که وارد مباحث فلسفی شده و در نهایت دچار پوچ گرایی میشن، در نهایت تولستوی هم به همین نقطه گرایش پیدا میکنه اما این طناب به مویی باریک میرسه اما پاره نمیشه! چرا؟ به این دلیل که تولستوی میفهمه تمام این مدت که به دنبال معنای زندگی بوده و در این راه تمام راه های عقلانی رو دنبال میکرده در اشتباه بوده، در واقع متوجه میشه که خیلی از مسائل با عشق و ایمان پاسخ داده میشن و نه عقل! اون معنا و مفهوم زندگیش رو با زندگی و حرف زدن با مردم ساده و روستایی بدست میاره، کسانی که شاید سواد کافی نداشته باشن اما بصیرت لازم رو دارن و شاید تنها نیاز انسان برای درک جهان هستی و حتی بشریت داشتن بصیرت و آگاهی و عشقه😊
به طور کلی با یه سری جملات کتاب اتفاق نظر نداشتم و خب یه سری نقدهایی هم به کتاب وارده که در نهایت تولستوی راه حل گریز از این برهه و یافتن معنا رو به درستی ذکر نکرده ولی از نظر من وقتی پرده های عقل رو کنار بزنی و مثل عارفانی چون مولانا با عشق به مسائل این چنینی نگاه کنی، نه تنها به درک معنای زندگی پی میبری بلکه حتی به مفاهیم والاتری هم میرسی! در کل از نظر من کتاب باید تو رو به فکر فرو ببره تا بیندیشی و از همه چیز ساده عبور نکنی و از این جهت برای من کتاب جذابی بود...🍃
          
Maryam rostami

1401/11/09

از آنجایی
            از آنجایی که کلا طرفدار نوشته های ویکتور هوگو و نحوه داستان پردازی اش هستم، از این کتاب در کنار دردناک بودنش، لذت بردم. بارها در خیالاتم تصویر شخصی که روزهایی رو سپری میکنه در حالی که محکوم به اعدام هست رو مجسم کردم اما هیچ چیز نمیتونست خیالات من رو انقد دقیق تو یک کتاب توصیف کنه، دقیقا همون حالات، همون نجواها با ذهنت، همون ترس ها، همون التماس ها، همون واکنش ها و ... به همین خاطر با کتاب خیلی خوب ارتباط برقرار کردم و حس کردم داره افکار خودم رو بازگو میکنه. داستان کلود بینوا هم یه شاهکار از شجاعتی بی مانند بود. شاید کمتر کسی در این کره خاکی شجاعت ایستادگی در برابر چنین ظلم هایی رو داشته باشه و در نهایت درسی که در این قصه بود منو به فکر فرو برد، اینکه شاید و یا حتی قطعا همه ما در تمام این جرایم و ظلم ها نقشی داریم، ما به صورت دومینو وار به هم ظلم میکنیم و چه بسا لطمه میزنیم و این حلقه هر بار تکرار میشه! 
قسمتی از کتاب:
به مردمی که کار می کنند و رنج می کشند، به ملت، به کسانی که جهان برایشان جایی زشت و منفور است، اعتقاد و امید به جهانی بهتر را بدهید؛ جهان زیبایی که فقط مال آنهاست. تنها در این صورت است که مردم آرام و صبور خواهند بود. صبر و ارامش نیز، در دل آنها امید خواهد کاشت.
مساله، ذهن و سر مردم است. سری که پر است از بذرهای مفید. کاری کنید که این مغزها به بلوغ برسند، این بذرها جوانه بزنند؛ جوانه های فضیلت و اعتدال، بگذارید شکوفه کنند و به بار بنشینند. ما باور داریم که یک راهزن قاتل را می‌توان با تعلیم و هدایت صحیح به یکی از ارزشمندترین خدمت‌گزاران این سرزمین مبدل کرد. مساله همین سرها هستند. سرهای مردم این سرزمین را مانند زمین زراعت شخم بزنید، آنها را اماده بذرافشانی کنید، آبیاری شان کنید، بر آنها نور بتابانید، محصول این زراعت اخلاق خواهد بود، اخلاق را به کار گیرید. آن وقت خواهید دید که دیگر نیازی نیست این سرها را از بدن جدا کنید.
          
Maryam rostami

1401/10/23

            کتاب بسیار روان و زیبایی بود. از خوندنش خیلی لذت بردم و پیشنهاد میکنم بخونیدش. در مورد سیستم های کمونیستی بعضا تعاریف زیادی شنیدیم ولی این کتاب کاری میکنه که با گوشت و پوست و استخونتون درکش کنید، واقعا انگار دارین تو همچین کشوری زندگی میکنید. خیلی از توصیفاتش حتی بسیار نزدیک به سیستم حکومتی ما هم هست و خیلی راحت تر باهاش همزادپنداری میکنید. قسمتی از کتاب:
در این گوشه دنیا آدم را همین جور بار می‌آورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارت می‌آورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم می‌آید، اولین واکنش خود من به خبرهای تازه همکارم، البته بعد از خوشحالی، ترس بود، انگار زلزله شده باشد. به شدت دلم می‌خواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما به همان شدت هم زمین زیر پایم داشت می‌لرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال می‌کردم ابدی، استوار و مستحکم است ناگهان داشت فرو می‌ریخت.
          
Maryam rostami

1401/09/12

            این کتاب در مورد یه دختر ژاپنیه که بخاطر سوالاتی که براش پیش میاد به سمت دین اسلام کشیده میشه. یه سری جملات زیبایی داره که در ادامه مینویسم ولی خب هم یه سری تفکرات درست داخلش هست هم غلط از نظر من. این درسته که کشورهای غربی تمایل دارن از مسلمان ها یک تصویر تروریستی بسازند اما از نظر من در حال حاضر بیشتر ویژگی ها و خصلت های بد رو مسلمونها دارن، شاید خیلی از ماها فکر میکنیم چون مسلمونیم میتونیم هر کاری بکنیم! شاید اگر ۱۰ سال پیش این کتابو میخوندم برام جذابیت بیشتری داشت ولی با نگرشی که الان دارم و با چیزایی که دارم میبینم، تنها این جمله از کتاب رو در مورد چیزهایی که مطرح کرده قبول دارم:
تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش میکرد،یکتایی خدا بود.اصلا در موردش چون و چرا نمیکردم. ژاپنی ها همیشه به بچه هایشان میگفتند: مواظب باش کار بد نکنی که آسمان تو را میبیند. با اینکه به بودا اعتقاد داشتند اما میگفتند آسمان تو را میبیند. این آسمان با بودا فرق داشت. انگار فطرتا میدانستند خدایی هست که نظاره گر اعمال آنهاست. برای همین زمانی که از طریق مسیحیت با خدای یکتا آشنا شدم، ذهنم این دو را به هم ربط داد و متوجه شدم آن آسمانی که ژاپنی ها میگفتند همان خدای یکتاست.
          
Maryam rostami

1401/08/09

            این کتاب دو تا داستان رو بصورت موازی پیش میبره. یه داستان کاملا تخیلیه در مورد اینکه اگر هیتلر در آکادمی هنر پذیرفته میشد و هدف و انگیزه ای توی زندگیش داشت به کجا میرسید و داستان دوم روایتی واقعی از زندگی هیتلر پس از مردود شدن در آکادمی هنره. هر دو داستان خیلی جالب و تامل برانگیز هستند، وقتی انسان به این فکر میکنه که یه تصمیم اونم از جانب یک موسسه چقدر توی سرنوشت یه آدم و آدمهای دیگه تاثیرگذار میتونه باشه. در واقع یکی از نکاتی که توی این داستان وجود داشت این بود که همه ما میتونیم روی همدیگه تاثیرات خوب و بد زیادی داشته باشیم و حتی این تاثیرات میتونه به قدری باشه که یه آدم با یه روحیه لطیف و هنری به ادمی با روحیه زمخت و جنایتکار تبدیل بشه و جان هزاران انسان این وسط از بین بره!
یکی دیگه از زیبایی های این کتاب این بود که به ادم یادآوری میکنه که کمتر قضاوت کنه، راستش ما از زندگی آدمای دیگه و گذشتشون هیچ چیزی نمیدونیم، نمیدونیم چقدر رنج کشیدن، نمیدونیم با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کردن و نمیدونیم چجوری به این راه کشیده شدن‌. در کل میشه گفت یه ادم حتی یه دیکتاتور مطلقا بد یا خوب نیست و همه ما ویژگی های شخصیتی پنهانی داریم که فقط در شرایطی خاص ممکنه بروز داده بشه و اگر ادمایی دورت باشن که از این ویژگی ها چه خوب و چه بد حمایت کنن، تو در اون غرق میشی، چیزی که دقیقا هیتلر در اون قرار گرفت. 
علاوه بر این چیزی که در انتهای کتاب نظرم رو جلب کرد، توصیف یک سری وقایع در زمان حکومت های دیکتاتوری بود و وقتی داشتم میخوندم دیدم چقدر به وضع الان جامعه شباهت بسیار زیادی داره و باز هم به این نتیجه مهم رسیدم که تاریخ تکرار میشه با حجم زیادی از جزئیات!
قسمتی از کتاب:
موسولینی، فرانکو یا استالین سرشار از احساس رسالت اند. از نظر خودشان آنها به چیزی به جز مصالح مردم فکر نمی‌کنند. آنها یقین دارند کار خوبی می‌کنند. وقتی آزادی‌ها را سلب می‌کنند، وقتی مخالفانشان را به زندان می‌اندازند یا حتی وقتی آنها را اعدام می‌کنند. آنها سهم دیگران را نادیده می‌گیرند. آنها سر در آرمان‌هایشان دارند و پا در خون. به آینده خیره شده‌اند، عاجز از اینکه آدم ها را به چشم آدمی ببینند. آنها به رعایایشان آینده ای بهتر را بشارت می‌دهند و در عوض زندگی را بر آنها ناگوارتر می‌کنند. و هیچ چیز، هیچ چیز، جلودارشان نخواهد بود. چون از پیش حق را به خود داده‌اند. آنها می‌دانند. ایده های آنها نیست که مردم را به کشتن می‌دهد، بلکه رابطه‌ای است که میان آنها و ایده‌هایشان برقرار است: یعنی یقین!