بیوتن شلوغ است...وقتی میخوانمش انگار که در خیابان های منهتن قدممیزنم!
صدای بوق ماشین ها و همهمه ی مردم را میشنوم و ساختمان های بلند و بیلبورد های تبلیغاتی را میبینم و البته آسمان را نه!
حس میکنم انگار که رضاامیرخانی با دیدن آمریکا ذهنش شلوغ بوده و این شلوغی ها را کلمه کرده و حاصلش شده بیوتن!
و در عین حال لحظههای آرام زیاد دارد...و من شب قدرِ نوشته شده در کتاب را عاشقم!
بیقراری های ارمیا را با پوست و خون حس میکنم و در عین حال با بیقراریهایش عصبی و کلافه میشوم!
بیوتن برای من پر است از دوگانگیِ کلافگی و آرامش!
اگر میخواهید کلی احساسات را در کنار هم تجربه کنید؛ بیوتن را حتما بخوانید!