یادداشت‌های دانش‌آموز (10)

            ماجرای استعمار۱
ماجرای استعمار از نوع اروپایی‌اش دیگر با این لفظ معنا و تعریف نمی‌شود، بلکه تضاد معنایی دارد. وقتی وارد منطقه‌ای شدی و جمعیت آن را از ششصد هزار نفر به پانصد نفر رساندی یعنی پاکسازی نژادی کرده‌ای. نه آقا این کار اسمش استعمار نیست و اسم دیگری دارد.
چقدر این روزها شبیه آن روزها عمل می‌کنند اما کسی که برایشان نامه را می‌خواند کور است.
به حکم نسخهٔ تکاملی خودشان هم که حساب کنیم انسان امروز راهکار مقابله با «سگ‌های تحریک» شده را با تجربه‌ای تلخ آموخته است.


جملات پایین را از کتاب بخوانیم!؟
«اسپانیایی‌ها روبه‌رو شدن با بومی‌ها را در آنروزها این‌گونه توصیف کرده‌اند: در یک دست انجیل داشتیم و در دست دیگر یک بطری شراب؛ تفنگی را هم به پشت انداخته بودیم.»
ستایش مردگان از آیین‌هایی بود که در میان بسیاری از سرخپوست‌ها رایج بود؛ اما آن‌ها که در آغاز سفید ها را به نام «پسران آسمان» و «نجات‌بخش‌هایی که از قعر اقیانوس برای رهایی آن‌ها آمده بودند» می‌شناختند، اکنون با شگفتی می‌دیدند که این «رنگ پریده‌ها» حتی به اجساد مردگان آنها هم رحم نمی‌کنند و به چیزی جز طلا نمی‌اندیشند.
          
            بریده‌ای از کتاب:
...هانری چهارم در داستان فوق الذکر( داستانی با همین نام) انسان نجیب و خوش قلبی است که به خاطر این فرانسویان ِ قابل تحسین، عشق عمیقی در ضمیر دارد. برای این فرانسویان که از پادشاه گرفته تا دهقانِ یقه دریده اش همه ،شرافتمند و نیکو خصال نمودار می‌گردند.جوانمردی و شجاعت از «دارتانیان» گرفته تا «آنژپترو» جزو خصایص ذاتی این افراد است.هنگامی که هانری چهارم را به قتل می رسانند من نیز با همان صمیمیت افراد معاصر با شاهِ مهربان می‌گریم و به راویاکِ قاتل لعنت می فرستم.او (هانری چهارم)قهرمان مطلوب و جوانمرد و بزرگ همهٔ داستانهایم بود.
ژاکوب از بس تعریف و تمجید فرانسه را از من شنید، خود نیز به آن دل باخت.گاهی از هانری چهارم یادآوری می‌کرد و می‌گفت:
_این شاه زاده چه مرد شجاعی بود!
شوق و ذوق تون تاب(ژاکوب) هیچ وقت از حد متعارف نمی‌گذشت.او_کسی که معمولاً از همه پر چانه تر بود _ در این مورد (هانری چهارم و فرانسهٔ عزیز) بی سخن می‌ماند و تا زمانی که من  قصه گویی می‌کردم،از من چیزی نمی پرسید.وقتی برای یک موضوع نامعلوم کمی مکث می‌کردم او فورا می‌پرسید:
_تمام شد؟
_نه هنوز
_پس خواهش میکنم مکث نکن!
یک بار با تعجب زمزمه اش را شنیدم :
_ چه شانسی! این فرانسوی‌ها همه اش خوش و راحت میگذرانند!
_چطور؟
_چطور ندارد. من و تو الان ناچاریم که توی آتش بلولیم، مثل محکومین؛ مثل سیاه ها کار کنیم در حالی که آنها با طراوت هستند؛ از جایشان تکان نمی‌خورند. به این می گویند زندگی.
_اما آنها هم کار می کنند.
آن گاه ژاکوب منصفانه متذکر می گردد:
_ولی در قصه های تو از کارشان خبری نیست.
این تذکر مرا به فکر انداخت.من ناگهان متوجه شدم که در اغلب کتاب‌هایی که می‌خوانم، هیچگاه کسی نمی‌گفت این همه آقازاده و غیره از کجا نان می‌خورند، یا لااقل کار میکنند یا نه؟
هر وقت مذاکرات ما ختم می شد یا سست می‌گشت ژاکوب می‌گفت:
_خوب، حالا من می‌روم چرتی بزنم.
او همان جایی که نشسته بودیم، دراز می‌کشید و فورا صدای منظم خروپفش  بر می‌خواست و نشان می‌داد که به خواب رفته است...




راوی داستان (ماکسیمم گورکی) و تون تاب ِ کشتی یا همون ژاکوب که بیسواده و ماکسیم براش کتاب میخونه ، هر دو روس هستند و فقط از راه داستان و قصه‌های نویسنده های فرانسوی هست که با اون سرزمین آشنا شدن، در حالیکه تا حالا حتی یک وجب از این کشور رو ندیدن و با مردمانش معاشرتی نداشتن اما عاشق اون سرزمین ،پادشاهِ نیکو خصالش و حتی دهقان یقه دریده اش شدن(:

✓ و این یعنی بزرگ شدن چتر امپراتوری فرانسه با استفاده از ابزارِ هنر و هنرمندانشان




          
            آدام جوابی نداد. سرش را بلند کرد و با چشم‌های آبی هوشیار و نگاهی محکوم کننده به ریچارد خیره شد. آنگاه لبهٔ کاپشنش را کنار زد و ریچارد با شگفتی دید صورتی از لای آستر کت آدام را نگاه می‌کند، صورت قهوه‌ای رنگ و نوک تیز با یک جفت چشم طلایی و دماغ سه گوشِ خیس.
ریچارد گفت: توله سگ است.
آدام با لحن قاطع که جای گفتگویی باقی نمی‌گذاشت گفت: بچه روباه است.
چند لحظه طول کشید تا ریچارد سنگینی مفهوم کامل این کلمات را بر وجدانش حس کند و لحن اتهام آمیز در زهنش جا بیفتد. 
و بعد با وجود لحن قاطع آدام، تصمیم گرفت با او بحث و مخالفت کند. می‌کوشید لحنش قانع کننده و محکم باشد هر چند صدایش قاطعیت لازم را نداشت: تو که نمی‌دانی، منظورم این است که صد در صد مطمئن نیستی.
آدام نگاهی از سر مهربانی به او کرد و گفت: وقتی روباه ببینم می‌شناسم.
ریچارد با دقت بیشتری به گوش‌های نوک تیز و صورت کشیده‌ای که از میان کاپشنِ آدام به او نگاه می‌کرد خیره شد و به اجبار اعتراف کرد که خیلی شبیه روباه است: کجا پیدایش کردی؟
همین جا نگاه کن لای این علف‌های بلند پشت درخت، مثل همیشه همین طور نشسته بودم تا تو برسی که زوزه و فین فین شنیدم. از سرما گریه می‌کرد، بدبخت بیچاره هنوز می‌لرزد.
بار دیگر لحنش اتهام آمیز بود. 
ریچارد مژه‌ای زد: فکر می‌کنی چطور آمده اینجا؟



منظور از «لحن اتهام آمیز و نگاه محکوم کننده» اینه که شب قبل پدر ریچارد روباه ماده‌ای که چند دفعه به مزرعه شون خسارت زده رو با تفنگ می‌کُشه و ریچارد از بابت کار پدر احساس شرمندگی می‌کنه هر چند در قلبش کاملا به پدر حق میده. البته در آخر هر دوشان غافلگیر  می‌شوند «:
وقتی که هنوز خانواده و رابط خانوادگی وجود داره حتما زندگی پر امید و زیباتر خواهد بود