یادداشت دانش‌آموز

                آدام جوابی نداد. سرش را بلند کرد و با چشم‌های آبی هوشیار و نگاهی محکوم کننده به ریچارد خیره شد. آنگاه لبهٔ کاپشنش را کنار زد و ریچارد با شگفتی دید صورتی از لای آستر کت آدام را نگاه می‌کند، صورت قهوه‌ای رنگ و نوک تیز با یک جفت چشم طلایی و دماغ سه گوشِ خیس.
ریچارد گفت: توله سگ است.
آدام با لحن قاطع که جای گفتگویی باقی نمی‌گذاشت گفت: بچه روباه است.
چند لحظه طول کشید تا ریچارد سنگینی مفهوم کامل این کلمات را بر وجدانش حس کند و لحن اتهام آمیز در زهنش جا بیفتد. 
و بعد با وجود لحن قاطع آدام، تصمیم گرفت با او بحث و مخالفت کند. می‌کوشید لحنش قانع کننده و محکم باشد هر چند صدایش قاطعیت لازم را نداشت: تو که نمی‌دانی، منظورم این است که صد در صد مطمئن نیستی.
آدام نگاهی از سر مهربانی به او کرد و گفت: وقتی روباه ببینم می‌شناسم.
ریچارد با دقت بیشتری به گوش‌های نوک تیز و صورت کشیده‌ای که از میان کاپشنِ آدام به او نگاه می‌کرد خیره شد و به اجبار اعتراف کرد که خیلی شبیه روباه است: کجا پیدایش کردی؟
همین جا نگاه کن لای این علف‌های بلند پشت درخت، مثل همیشه همین طور نشسته بودم تا تو برسی که زوزه و فین فین شنیدم. از سرما گریه می‌کرد، بدبخت بیچاره هنوز می‌لرزد.
بار دیگر لحنش اتهام آمیز بود. 
ریچارد مژه‌ای زد: فکر می‌کنی چطور آمده اینجا؟



منظور از «لحن اتهام آمیز و نگاه محکوم کننده» اینه که شب قبل پدر ریچارد روباه ماده‌ای که چند دفعه به مزرعه شون خسارت زده رو با تفنگ می‌کُشه و ریچارد از بابت کار پدر احساس شرمندگی می‌کنه هر چند در قلبش کاملا به پدر حق میده. البته در آخر هر دوشان غافلگیر  می‌شوند «:
وقتی که هنوز خانواده و رابط خانوادگی وجود داره حتما زندگی پر امید و زیباتر خواهد بود 
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.