یادداشت معصومه توکلی

                پیتر پسر دوازده ساله¬ای است که مادرش را در هفت سالگی در یک تصادف از دست داده است. پدر و پدربزرگش (که سیصد مایل دورتر از آن¬ها زندگی می¬کند) هر دو  آدم بزرگ¬هایی  خشمگین هستند که به احوالات درونی او کم¬تر توجّه دارند. در واقع پیتر تنها کسی را که به او نزدیک بوده و درکش می¬کرده –مادرش را- از دست داده است. کمی بعد از مرگ مادر، پیتر در جاده¬ای نزدیک خانه¬شان لاشه¬ی ماده روباهی را پیدا می¬کند و با فاصله¬ی کمی از لاشه، لانه¬ی او را که دو توله¬ی مرده و یک توله¬ی نیمه¬جانش در آن بودند. توله¬ی نیمه جان را به خانه می¬آورد، به او غذا می¬دهد، نامش را پکس (که معنای «صلح» می¬دهد. البتّه پیتر از معنایش بی¬خبر است و آن را از کلمه¬ی «پکستُن» که روی کوله¬پشتی¬اش نوشته شده الهام گرفته و هم¬چنین به خاطر شباهتش به کلمه¬ی fox که در انگلیسی به معنی روباه است از آن خوشش آمده) می¬گذارد و اهلی¬اش می¬کند. پنج سال بعد، جنگی درمی¬گیرد و پدر پیتر –که کارش برق و سیم¬کشی برقی است- او را مجبور می¬کند تا پکس را در جنگل رها کند و خودش به نزد پدربزرگ برود و تا زمانی که جنگ تمام شود آن جا بماند. خود پدر هم به جنگ می¬رود و به پیتر قول می¬دهد که در جنگ هم همان کار معمول خود را –برق¬کاری- پی می¬گیرد. پیتر در خانه¬ی پدربزرگ به سرعت از کاری که کرده پشیمان می¬شود و تصمیم می¬گیرد فرار و پکس را پیدا کند. مقداری وسیله از جمله طناب و چراغ قوه و کمی خوراکی و از این قبیل برمی¬دارد و از خانه می¬گریزد تا سیصد مایل فاصله را برای یافتن پکس طی کند.
از آن طرف، پکس هم خاطرجمع است که پیتر بازمی¬گردد. از همین رو همان جایی که او را رها کردند می¬نشیند تا پیتر راحت¬تر پیدایش کند. او شکار کردن بلد نیست و به طعم گوشت خام عادت ندارد. با یک روباه ماده به نام بریسل و برادر کوچکش رانت آشنا می¬شود. پدر و مادر و دو برادر بریسل و رانت را –مستقیم یا غیرمستقیم- انسان¬ها کشته¬اند و دلیل کینه¬ی شدید و بی¬اعتمادی بریسل به آدم¬ها همین است. بریسل به پکس هم بی¬اعتماد است زیرا به خاطر زندگیِ طولانی مدّت با انسان¬ها، بوی آن¬ها را می¬دهد. پکس با یک روباه پیر خاکستری همراه می¬شود تا به خانه برگردد و آن¬جا منتظر پیتر بماند. روباه پیرهم می¬خواهد یک جای امن برای زندگی خود و جفتش پیدا کند.  او برای پکس از «بیماری جنگ» می¬گوید که کلاغ¬ها گفته¬اند در راه است. مرضی که وقتی انسان¬ها بهش مبتلا می¬شوند، همه چیز را –ظاهراً بی¬دلیل- تخریب می¬کنند و از بین می¬برند. زمین¬ها را می¬سوزانند. انسان¬های دیگر و حیوان¬ها را می¬کشند و از وحشی¬ترین حیوان¬ها هم وحشی¬تر می¬شوند. در مسیر رسیدن به خانه، روباه پیر می¬میرد و پکس ناچار به سمت شمال برمی¬گردد تا خبر مرگ او را به جفتش بدهد. پس از آن دوباره به سمت جنوب می¬رود –این بار با بریسل و رانت- و در حاشیه ¬ی اردوگاه جنگی آدم¬ها که فاصله¬ی چندانی با خانه¬ی پیتر ندارد متوقف می¬شود. پدر پیتر هم در همین اردوگاه جنگی است. آدم¬ها دائم در حال مین¬گذاری و تخریب سطح زمین و بستر رودخانه هستند. در جریان یکی از این انفجارها رانت زخمی می¬شود و یکی از پاهای عقبی¬اش را از دست می¬دهد. پکس با مهربانیِ مدام خود اعتماد  بریسل را جلب می¬کند. از او شکار می¬آموزد و در پرستاری از رانتِ مجروح به او کمک می¬کند.
پیتر پس از یک شبانه روز پیاده¬روی، در یک جاده¬ی فرعی کنار یک باغ میوه که انبار غلّه¬ و کلبه¬ای در آن قرار دارد، زمین می¬خورد و پایش می-شکند. زن نسبتاً جوانی که صاحب باغ است او را پیدا می¬کند و به خانه می¬برد. زن که خودش یک پای چوبی زمخت دارد پای پیتر را پانسمان می-کند و برایش عصایی می¬سازد. پیتر آن¬جا را ترک می¬کند امّا متوجه می¬شود که نمی¬تواند حتی مسافت کمی را طی کند چه رسد به سیصد مایل. پس به نزد وولا –همان زن- بازمی¬گردد. آن¬ها با هم قرار و مداری می¬گذارند. پیتر باید به پدربزرگش نامه بنویسد و خبر دهد که کجاست. درباره¬ی دستبند مادرش –که طرحی ازیک ققنوس است و پیتر آن را به عنوان عزیزترین یادگار مادر با خود همراه دارد- به او توضیح دهد و در انجام یک کار دیگر -که وولا آن موقع توضیح نمی¬دهد چیست- به او کمک کند. در عوض وولا که سابقاً پزشک ارتش بوده به او کمک می¬کند که با ورزش و تمرین در عرض دو هفته خود را برای پیاده¬روی طولانی برای یافتن پکس آماده کند. وولا ظاهر غریبی دارد. اخلاق کمی تند، زبان رُک، انزوایش از جهان و این که تقریباً با کسی ارتباط ندارد از او شخصیت مرموزی ساخته. کلبه¬ی چوبی¬اش برق ندارد و تقریباً همه¬ی آن¬چه می¬خورد را از باغ و حیوان¬های خودش به دست می¬آورد. پیتر به مرور و با دیدن مهربانی وولا به او با همه¬ی عجیب بودنش علاقمند می¬شود و چیزهایی از گذشته¬ی او در¬می¬یابد. وولا که کودکی¬اش را در همین باغ، پیش مادربزرگ و پدربزرگش گذرانده، در جوانی به جنگ رفته و این حضور در جنگ تأثیر عمیقی بر او گذاشته. پس از بازگشت از جنگ، او دچار اختلال بعد از سانحه شده و تقریباً چیزی درباره¬ی خودش به یاد نمی¬آورد. علایقش، عقایدش و مانند این¬ها. به خاطر همین به این گوشه¬ی خلوت آمده تا بتواند در سکوت و دور از جمع، خودش را به یاد بیاورد. کار نیمه¬تمامی که پیتر باید در انجامش به او کمک کند هم به جنگ ربط دارد. او در جیب لباس سربازی که در جنگ کشته کتاب «هفت سفر سندباد» را یافته و چنین نتیجه¬گیری کرده که این کتاب برای آن سرباز مهم و الهام¬بخش بوده. پس تصمیم می¬گیرد یکی از سفرهای سندباد را که آن سرباز نشانه¬گذاری کرده بود به صورت خیمه¬شب-بازی اجرا کند و این کار را ادای احترامی به خاطره¬ی آن سرباز می¬داند. قبل از این تمام شخصیت¬های داستان را با چوب ساخته و حالا از پیتر می-خواهد که با آن¬ها تمرین کند تا جایی که به حرکت دادنشان مسلّط شود و بتواند یک شب قبل از ترک باغ او، نمایش را برای او اجرا کند. پیتر روزها ضمن ورزش و تمرین¬های سخت بدنی که قرار است او را برای پیاده¬روی طولانی¬اش آماده کند به تمرین با عروسک¬ها می¬پردازد. امّا سرانجام در شب موعود  به جای داستان فرار کردن سندباد از لانه¬ی راک، داستان دیگری اجرا می¬کند. داستان دختری که به جنگ رفته و سربازی را کشته و پایش را از دست داده و با اندوه به باغی دور برگشته امّا آن¬جا مثل ققنوسی از آتش برخاسته و به کودکی و روباهش کمک کرده. پس از آن به وولا می¬گوید که او –آن چنان که خودش فکر می¬کند- نارنجکی نیست که برای مردم خطرناک باشد. بلکه خوب و مهربان است و به او کمک بزرگی کرده.
پس از آن وولا را ترک می¬کند تا برای رفتن آماده شود. امّا با دیدن یک تکّه روزنامه در شومینه متوجّه می¬شود که پکس در منطقه¬ی جنگی رها شده و پدرش به او دروغ گفته که آن¬جا امن است. بسیار خشمگین می¬شود و مضطرب به دنبال راه چاره می¬گردد. وولا به او پیشنهاد می¬دهد که با اتوبوسی که فردا از آن¬جا می¬گذرد برود تا سریع¬تر برسد. این¬جوری فقط چهل مایل برای پیاده¬روی باقی می¬ماند. پیتر پیشنهاد او را قبول می¬کند امّا سه شرط برای او می¬گذارد. این که پای چوبی زمختی که خودش ساخته را کنار بگذارد و پای مصنوعی¬اش را ببندد، عروسک¬های خیمه¬شب¬بازی که خودش ساخته را به کتابخانه¬ی عمومی منطقه ببخشد و هفته¬ای دو بار هم برای یاد دادن کار با عروسک¬ها به بچّه¬ها به کتابخانه برود. وولا شرط¬ها را قبول می¬کند و پیتر را به ایستگاه اتوبوس می¬رساند. یک چوب بیسبال دست¬ساز هم به او هدیه می¬دهد. آن دو با هم خداحافظی می¬کنند و پیتر دو روز اتوبوس سواری می¬کند. از شهر جنگ¬زده و متروکه¬ای می¬گذرد و پیاده راه خود را ادامه می¬دهد. چوب زیربغلش می¬شکند و با چوب بیسبالی که وولا بهش هدیه داده بود آن را بازسازی می¬کند تا بالاخره به منطقه¬ای می¬رسد که پکس را ان¬جا رها کرده بود. اوّل پدرش را میان مردان جنگی پیدا می¬کند و خشم و ناراحتی خود را به او بروز می¬دهد و بعد بالاخره پکس را پیدا می¬کند. پکس او را به جایی می¬برد که شغال¬ها دوستانش را محاصره کرده¬اند. پیتر شغال¬ها را فراری می¬دهد امّا متوجه می¬شود که پکس حالا خانواده¬ای یافته و یاد گرفته گلیم خودش را در طبیعت بدون کمک او از آب بکشد. خیلی متأثر می¬شود امّا او را رها می¬کند تا برود و به او می¬گوید که در ایوان را همیشه برایش باز خواهد گذاشت تا هر وقت که دلش خواست به خانه سر بزند. جمله¬ای که چندی پیش وولا به خود او گفته بود.

دو تا نکته:
زاویه ی دید کتاب سوم شخص محدود است امّا یک فصل در میان راوی عوض شده است. فصل های فرد از دید پکس روایت شده اند و فصل های زوج از دید پیتر. این نکته کتاب را متفاوت کرده و خصوصاً به نوجوان مخاطب کتاب کمک می کند تا از دید حیوانات –حیواناتی که اتسان ها این همه به حقوقشان بی عتنا هستند و همواره منافع خود را به حفظ حقوق آن ها ترجیح و اولویت داده اند- به ماجرا بنگرد. و نحوه ی خاصی که آن ها جهان و زندگی را می بینند و درک می کنند، بفهمد.
نکته ی دوم موضع کتاب درباره ی جنگ است. جایی پیتر از وولا می پرسد: الان تو ضدجنگ هستی، آره؟
و وولا در پاسخ می گوید: این موضوع خیلی پیچیده اس. من طرفدار گفتن حقیقت درباره ی جنگ هستم. مردم باید بدونن که برای جنگ باید چه بهایی بپردازن و چه چیزهایی رو از دست بدن. مدت زیادی طول کشید که من اینو بفهمم.
به نظرم با توجّه به تمایز دفاع از جنگ و هم چنین جنگ خاصّی که در کتاب توصیف شده، این موضع درستی است. کتاب نگاه واقع بینانه ای به جنگ دارد. و بداعت آن در همین اتّخاذ زاویه ی جدید برای توصیف جنگ و پیامدهای آن است. دیدن جنگ از چشم طبیعت. از چشم روباه و رودخانه و پرنده.
        
(0/1000)

نظرات

درود؛
یادداشت جالبی بود، اما با این شکل و اعداد و نشانه های هشتکی که بینشان بود، کمی اذیت شدم. با وجود این، خلاصۀ جالبی از ماجرا با دو نکتۀ خوب بیان کردید. بابت یادداشت جالبتان سپاس گزارم.