یادداشت پیمان قیصری

                کتاب دیوانه از جبران خلیل جبران مجموعه‌ای از چندین داستان بسیار کوتاه با مضامین اخلاقی و در فضایی شاعرانه‌ست که هم متن‌های عالی داره و هم متن‌های نه چندان جالب. اولین داستانش رو می‌نویسم: «داستان دیوانه شدنم را برای کسانی که مایلند بشنوند، تعریف می‌کنم. در روزگار قدیم و زمانی که هنوز خیلی از خدایان متولد نشده بودند، روزی بیدار شدم و دیدم که تمام نقاب‌هایم را دزدیده‌اند. یعنی هر هفت نقابی که به دست خود بافته بودم و طی هفت بار زندگی‌ام بر روی زمین به چهره زده بودم، همگی دزدیده شده بود. آن موقع با چهره‌ای بی‌نقاب به خیابان‌های شلوغ دویدم و در میان مردم فر یاد زدم: آهای دزد، دزد، دزدهای لعنتی! مرد و زن با شنیدن داد و فریاد من به خنده افتادند و بعضی‌ها از ترس من، هراسان به طرف خانه‌هایشان فرار کردند. وقتی به میدان بزرگ شهر رسیدم، پسری جوان از پشت بام یکی از خانه‌ها سر بلند کرد و فریاد زد: آهای مردم، این مرد دیوانه است! همین که سرم را بلند کردم تا نگاهش کنم، آفتاب روی صورت برهنه‌ام افتاد و این اولین بار بود که آفتاب چهره‌ی بی‌نقابم را می‌دید و می‌بوسید. من از محبت آفتاب به وجد آمدم و دیگر به نقاب نیازی پیدا نکردم. انگار که در خلسه فرو رفته باشم، فریاد زدم: دستشان درد نکند؛ دزدهایی که نقاب‌هایم ر ا بردند!»ه
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.