این بار امام خودش رفت.به او گفت: گناهان زیادی داری نمی خواهی توبه کنی تا همه محو بشود؟ عبیدالله پرسید:چه طوری؟ امام گفت:پسر نبی خود را کمک کنی.عبیدالله گفت:می دانم هر که با شما باشد خوشبخت است ولی من آمادگی مردن ندارم.اما اسبم که اسب خیلی خوبی است را با خودتان ببرید. امام بیرون آمد و گفت :به اسب تو احتیاجی ندارم،خیر خودت را می خواستم. امام به خودش هم احتیاجی نداشت،فقط می خواست به وظیفه امامتش برای هدایت مردم عمل کند.