بریدۀ کتاب
سالها بود ماندهبود در آن جزیره، بی بال و پر، سرگردان و زمینگیر. فطرس داشت تاوان کوتاهیای که کردهبود را پس میداد. هفتصد سالی بود که تنها مشغول عبادت بود. یک روز جبرییل را دید. پرسید:《کجا میروی؟》 جبرییل گفت:《خدا به محمد پسری داده، میروم تبریک بگویم. فطرس گفت:《من را هم ببر، شاید محمد دعایم کند، پر و بالم سوخته!》 جبرییل فطرس را برد پیش پیامبر. بعد از تبریک، فطرس به پیامبر گفت چه بر سرش آمده. پیامبر گفت:《پر و بال و بدنت را بمال به این نوزاد و برگرد سرجایی که از اول مامور بودی.》 فطرس خودش را مالید به حسین و پر پرواز پیدا کرد. موقع رفتن به پیامبر گفت:《... من به خاطر حقی که این بچه بر گردنم پیدا کرد، هر کس، هر جا، به حسین سلام بدهد، سلامش را ابلاغ میکنم.》
سالها بود ماندهبود در آن جزیره، بی بال و پر، سرگردان و زمینگیر. فطرس داشت تاوان کوتاهیای که کردهبود را پس میداد. هفتصد سالی بود که تنها مشغول عبادت بود. یک روز جبرییل را دید. پرسید:《کجا میروی؟》 جبرییل گفت:《خدا به محمد پسری داده، میروم تبریک بگویم. فطرس گفت:《من را هم ببر، شاید محمد دعایم کند، پر و بالم سوخته!》 جبرییل فطرس را برد پیش پیامبر. بعد از تبریک، فطرس به پیامبر گفت چه بر سرش آمده. پیامبر گفت:《پر و بال و بدنت را بمال به این نوزاد و برگرد سرجایی که از اول مامور بودی.》 فطرس خودش را مالید به حسین و پر پرواز پیدا کرد. موقع رفتن به پیامبر گفت:《... من به خاطر حقی که این بچه بر گردنم پیدا کرد، هر کس، هر جا، به حسین سلام بدهد، سلامش را ابلاغ میکنم.》
1
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.