بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

کاروان در صحرایی می رفت که یک دفعه اسب ها ایستادند.رنگ امام عوض شد.به آسمان نگاه کرد،بعد به خاک.از اسب پیاده شد.اسب دیگری خواست آن هم نرفت.هفت بار اسبش را عوض کرد،اسب هفتم هفت قدم برداشت و دوباره ایستاد.امام پیاده شد،یک مشت خاک برداشت و بو کرد.گریه اش گرفت.پرسید:این جا کجاست؟ یکی گفت:این سرزمین عقر است. و دیگری:این جا نزدیک نینواست.نینوا هم می گویند به اینجا.و ناگهان یک نفر گفت:کربلا! امام انگار منتظر همین اسم بود.گفت:خدایا پناه می بریم به تو از کرب و بلا. اشک در چشم های امام حلقه زد و گفت:اناالله و انا الیه راجعون.پیاده شوید.این جا جایی است که باید بارها را زمین بگذاریم،همان طور که پدربزرگم گفته است.

کاروان در صحرایی می رفت که یک دفعه اسب ها ایستادند.رنگ امام عوض شد.به آسمان نگاه کرد،بعد به خاک.از اسب پیاده شد.اسب دیگری خواست آن هم نرفت.هفت بار اسبش را عوض کرد،اسب هفتم هفت قدم برداشت و دوباره ایستاد.امام پیاده شد،یک مشت خاک برداشت و بو کرد.گریه اش گرفت.پرسید:این جا کجاست؟ یکی گفت:این سرزمین عقر است. و دیگری:این جا نزدیک نینواست.نینوا هم می گویند به اینجا.و ناگهان یک نفر گفت:کربلا! امام انگار منتظر همین اسم بود.گفت:خدایا پناه می بریم به تو از کرب و بلا. اشک در چشم های امام حلقه زد و گفت:اناالله و انا الیه راجعون.پیاده شوید.این جا جایی است که باید بارها را زمین بگذاریم،همان طور که پدربزرگم گفته است.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.