بریدۀ کتاب

فصل کتاب

1403/01/26

بریدۀ کتاب

صفحۀ 217

یاد پسر جوانی افتادم که همان شب از وحید، دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود. هنوز هم وقتی یاد آن ماجرا می‌افتم برایم عجیب است. شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم. وحید که درخواست پسر را مطرح کرد، نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم؛ با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم. اما اگر اصرارهای وحید نبود، حاضر به چنین کاری نمی‌شدم. وحید صبح روز بعد، جلوی حرم امام رضا، دستمال را به پسر جوان داده بود، ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم، ناراحت شد. هنوز صدای پسر جوان وقتی بعد از گرفتن دستمال از وحید، برای رجب پیغام صوتی گذاشته بود، توی گوشم بود: «بابا رجب، نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسن. ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون می‌کشیم».

یاد پسر جوانی افتادم که همان شب از وحید، دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود. هنوز هم وقتی یاد آن ماجرا می‌افتم برایم عجیب است. شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم. وحید که درخواست پسر را مطرح کرد، نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم؛ با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم. اما اگر اصرارهای وحید نبود، حاضر به چنین کاری نمی‌شدم. وحید صبح روز بعد، جلوی حرم امام رضا، دستمال را به پسر جوان داده بود، ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم، ناراحت شد. هنوز صدای پسر جوان وقتی بعد از گرفتن دستمال از وحید، برای رجب پیغام صوتی گذاشته بود، توی گوشم بود: «بابا رجب، نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسن. ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون می‌کشیم».

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.